ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

نامه‌های پرومتئوس: قدیس گنهکاران

او از ژرف‌ترین گودالِ آدمیان برخاست — از جایی که محکومان حتی از نفرینِ سرنوشت خود نیز دست کشیده بودند، چرا که واژه‌ها دیگر برای گلو بسیار سنگین شده بود. آنجا، در میان بوی عرق، کپک و دعا، مردی دوباره زاده شد — نه از رحمت، بلکه از نومیدی.

نامش از یادها رفته بود؛ او را فقط قدّیس می‌خواندند. برخی از روی تمسخر، برخی با لرزشی از احترام. هیچ‌گاه اصلاحشان نکرد. در رفتارش سنگینیِ کسی بود که در کوره‌ی رنجِ بشریت بیش از اندازه نگریسته و در آن، نه وحشت، بلکه شناختی از خویش یافته بود.

می‌گفتند روزی گناهانِ دیگران را بر تن خویش می‌پذیرفت. مردی نزد او می‌آمد — قاتل، دزد، دروغگو، آلوده — و شرمش را بر زبان می‌آورد. قدّیس در سکوت گوش می‌داد، چنان که گویی قربانی‌ای مقدس دریافت می‌کند. سپس، بی هیچ آیینی، دست بر پیشانیِ آن مرد می‌نهاد، و در همان لحظه، چنان بود که گناه از روحی به روحی دیگر می‌گذرد. گناهکار سبک‌بال برمی‌خاست، گریان و رها، و قدّیس زخمی دیگر به مجموعه‌ی زخم‌هایش می‌افزود — نه با تیغ، بلکه با نشانِ ناپیدای رنج.

او باور داشت که رستگاری فرمانی آسمانی نیست، بلکه واگیری‌ست که باید از راهِ گوشت و خون منتقل شود. روزی گفت: «انسان با آمرزش نجات نمی‌یابد، بلکه با فهمیده‌شدن. و هیچ‌کس گناهکاران را بهتر از آن‌که گناهشان را در خویش حمل می‌کند، درک نمی‌کند.»

اما حتی در میان گم‌شدگان نیز، حدی برای آمرزش هست. پیروانش — مردانی که چیزی جز گرسنگی و خرافه برایشان نمانده بود — در گوش هم زمزمه می‌کردند که او دیگر انسان نیست. می‌گفتند گناهان درون او جان گرفته‌اند — که شب‌ها، چون به خواب می‌رود، پوستش می‌جنبد، گویی چیزی زیر آن در تقلای رهایی‌ست.

با این‌همه، از او دست نکشیدند. در قحطی، در ویرانه‌ی شهرهایی که پشت سر رها کرده بودند، و در شب‌هایی که از خدا سخن نمی‌گفت، بلکه از گناه، چون تنها نشانه‌ی راستینِ روح. او بدل به اعتراف‌گیرنده‌شان شد، پیامبرشان، قربانی‌شان. و چون گام برمی‌داشت، چنان بود که هر قدمش ماری نامرئی را خرد می‌کند.

روزی، سربازی در حال مرگ از او پرسید آیا به نجات ایمان دارد. قدّیس در کنار او زانو زد و گفت: «اگر بگویم بله، دروغ گفته‌ام. اگر بگویم نه، امیدت را ربوده‌ام. حقیقت میان این دو نهفته است — و حقیقت، تحمل‌ناپذیر است.»

روزی گفت: «پاکی، تنهایی‌ست، و تنهایی دوزخ است. چه بهتر که آلوده باشیم و با هم رنج ببریم — که این نزدیک‌تر است به عشق.»

یارانش — رانده‌شدگان، زندانیان، یتیمان — اندک اندک از قداستِ او بیمناک شدند. چشمانش تب‌زده بود و دیگر از رستگاری نمی‌گفت، بلکه از گناه چونان یگانه حقیقتِ باقی‌مانده در انسان. می‌گفتند شب‌ها، پوستش می‌لرزد، گویی چیزی در زیر آن می‌خواهد رهایی یابد.

با این‌همه، ترکَش نکردند، زیرا دیگر جایی برای رفتن نبود.

سرانجام، ناپدید شد. برخی گفتند در کلیسایی ویران جان داد و تاریکی او را بلعید تا که نجاتش دهد. دیگران سوگند خوردند که شبی به رودخانه زد و خود را به جریان سپرد تا گناهانِ جهان را با خود ببرد.

اما افسانه‌ها از مرگِ صاحبان‌شان جان می‌گیرند. سال‌ها پس از آن، زمزمه‌ی نامش از زندان‌ها و میخانه‌ها و گورستان‌ها برخاست. می‌گفتند در شب‌هایی که دل از سنگِ پشیمانی لبریز است، او پیدا می‌شود — چهره‌ای رنگ‌پریده در گوشه‌ی دیدگان، با دستانی گشوده و چشمانی که نه می‌بخشند و نه داوری می‌کنند، تنها می‌شنوند.

و چون گوش می‌داد، سنگینیِ شرم اندکی سبک‌تر می‌شد، چنان که گویی میانِ بسیاری تقسیم گشته است.

هیچ‌کس نمی‌دانست او فرشته است یا شبح، پیامبر است یا دیوانه.

اما در دلِ گمشده‌گان و گناهکاران، نامش بدل شد به دعایی خاموش.

گناهکاری می‌توانست بکُشد، دروغ بگوید، خیانت کند، و هنوز در تاریکی زمزمه کند:

«قدّیس، این را از من بشنو… تو می‌دانی من چه‌ام.»

و در آن زمزمه، چیزی شبیهِ فیض بود — فیضی نه از آسمان، بلکه از ژرفنای خاک و ننگ.

قدّیس ناپدید شده بود،

اما گناهش بدل به رستگاریِ جهان گشت.

و جهان، که همواره گناهکار است،

هیچ‌گاه از صدا زدنِ نامش بازنایستاد.

انسانگناهبخششداستانک
۹
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید