ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

نخستین شعله_قسمت اول

باد داغ صحرا از لای پنجره‌های پایین‌کشیده‌ی شورلت SS قرمزِ خونین عبور می‌کرد و بوی بنزین و خاک سوخته را درون ماشین پخش می‌کرد. خورشید، مثل چشمی خسته، بالای افق معلق بود و تپه‌های شن چون موج‌هایی از زمان، زیر نورش می‌لرزیدند.

پرومتئوس پشت فرمان نشسته بود. سیگارش میان انگشتانش آرام می‌سوخت، دودش مثل خاطره‌ای از گذشته در هوا پیچ می‌خورد. در صندلی کناری، شیطان با همان کت و شلوار سه‌تکه‌ی سفید و عصای نقره‌ای‌اش نشسته بود؛ شق‌ و رق، خونسرد، با نگاهی که هم تمسخر داشت و هم اندوه. در صندلی عقب، لیلیث سیبی سرخ در دست داشت و بی‌وقفه گاز می‌زد، درحالی‌که پاندورا از شیشه به بیرون خیره بود، لبخندی معصوم روی لب‌هایش و برق شیطنت در چشمانش.

سکوتی سنگین حکم‌فرما بود تا اینکه پرومتئوس گفت:

«اینجا، همین‌جا بود. جایی که انسان برای اولین بار آتش را گم کرد. نه از نادانی، که از غرور.»

شیطان لبخند زد، نیشخندی محو، پر از فهم و طعنه.

«غرور، بزرگ‌ترین آتشی که خودِ انسان ساخت و در آن سوخت. فکر کرد از خدایان بی‌نیاز است، که می‌تواند خودش خالق باشد. و شاید هم شد، ولی نه خالقِ نور، بلکه خالقِ سایه‌ها.»

پرومتئوس سیگارش را میان لب‌ها فشرد، چشم دوخت به افق بی‌انتها.

«غرور، آن لحظه‌ای‌ست که انسان فکر می‌کند فهمیده. لحظه‌ای که دست از پرسیدن می‌کشد. در آن لحظه، روح می‌میرد، حتی اگر بدن هنوز زنده باشد.»

لیلیث با لحنی آرام و زنانه گفت:

«غرور، بوسه‌ای‌ست که روح بر آینه‌ی خودش می‌زند. در آغاز زیباست، اما بعد، آینه ترک می‌خورد.»

پاندورا با صدایی کودکانه، اما جدی، پرسید:

«اما مگر غرور همیشه بد است؟ اگر انسان غرور نداشت، چطور می‌توانست برخیزد؟ چطور می‌توانست در برابر خدایان بایستد؟»

شیطان به آرامی سرش را به سمت او چرخاند، لبخند زد.

«درست می‌گویی، دخترک جعبه‌ها. غرور همان چیزی‌ست که باعث شد انسان از خاک برخیزد. اما وقتی از آن می‌نوشد، باید بداند که این شراب، هرچه بیشتر بنوشی، بیشتر می‌سوزاند.»

پرومتئوس آهی کشید.

«غرور در آغاز، بذر آزادی بود. اما حالا زنجیری‌ست بر گردن روح انسان. دیگر از آتش نمی‌ترسد، چون فراموش کرده که آتش هم می‌سوزاند.»

شیطان با نگاهی نافذ گفت:

«غرور، دروغی‌ست که انسان به خودش گفت تا از ترس رهایی یابد. گفت: "من خدای خویشم." و همان لحظه، خدایان واقعی مردند؛ و انسان جا زد به جایشان.»

باد صحرایی موهای پاندورا را به بازی گرفت. او خندید، بی‌خبر از سنگینی کلام‌ها.

«شاید باید دوباره آتش را بدهیم تا یادشان بیاید که نور بدون سوزش وجود ندارد.»

پرومتئوس نگاهش کرد. در چشمان دخترک چیزی از معصومیت و حقیقت نهفته بود، چیزی که یادآور نخستین شعله‌ی آفرینش بود.

«شاید... شاید وقتش رسیده.»

لیلیث سیبش را در شن رها کرد.

«تو باز می‌خواهی آتش بدهی، پرومتئوس؟ مگر ندیدی بار قبل چه کردند؟ با همان نوری که بهشان دادی، سایه ساختند.»

او لبخندی آرام زد، سیگار دیگری روشن کرد.

«می‌دانم، اما این‌بار آتش را به انسان هدیه نمی‌دهم، به بهای حقیقت می‌دهم. شاید تنها راه نجات، سوختن دوباره باشد.»

شیطان خندید، خنده‌ای آرام و سنگین.

«می‌دانی، من همیشه فکر می‌کردم تو از من مغرور‌تری، پرومتئوس. تو آتش را از خدایان دزدیدی، من خودِ خدا را به چالش کشیدم. حالا هر دو داریم بازمی‌گردیم، به آغازِ گناه.»

پرومتئوس گفت:

«نه به گناه، به معنا. شاید تنها درون خاکستر بتوان معنا را دوباره یافت.»

ماشین در دل شنزار پیش می‌رفت. آسمان چون آینه‌ای از طلا و خون برفرازشان گسترده بود.

پاندورا خندید، لیلیث خاموش شد، شیطان سیگار دیگری خواست و پرومتئوس در سکوت رانندگی کرد.

در دوردست، سایه‌های معابد شکسته‌ی بابل بالا می‌آمدند؛ و در همان لحظه، چیزی در دل پرومتئوس شعله کشید، یک تصمیم، یا شاید سرنوشت.

آتش باید بازگردد.

اما این‌بار، نه برای روشن کردن جهان، بلکه برای سوزاندنِ دروغ‌هایی که انسان از خودش ساخته بود.

انسانشیطاناسطورهفلسفهداستان
۱۴
۳
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید