هوا، بوی خاک خیس و سنگ سوخته میداد.
آنها از دهانهی معبد قضاوت بیرون آمدند؛ دیوارهای کهنه پشت سرشان آهی کشیدند، گویی هر قدمشان بخشی از تاریخ را از جا میکند.
نور خورشید، کدر و بیرمق، از لابهلای ابرهای تیره عبور میکرد و چون تیغهای سرد بر صورتشان میافتاد.
شَمَش پیشاپیش میرفت، رد نوری از قدمهایش بر سنگهای ترکخورده برجای میماند.
پشت سر او، پرومتئوس گام برمیداشت؛ قامتش کشیده و سنگین، با نگاهی که نه به زمین تعلق داشت و نه به آسمان.
شیطان، در کنار او، با عصای سیاهش بازی میکرد و هر از گاهی لبخندی میزد — لبخندی از سرِ دانایی یا دلزدگی، تشخیصش دشوار بود.
پاندورا، سبک و خاموش، جعبهای در دست داشت که از درون میدرخشید.
و لیلیث، آرام و سرد، با گامی که بوی سکوت میداد، آخر صف حرکت میکرد.
در دوردست، بر پهنهی دشت خشک، معبد آتش دیده میشد.
نه چون بنایی انسانی، بلکه همچون زخمِ کهنهای بر تن زمین؛ از شکاف دیوارهایش شعلههایی بیرون میزد، نه وحشی، بلکه زنده.
گویی نفس میکشیدند — نفسهایی آرام، ریتمدار و آگاه.
پرومتئوس گفت:
«اینجا... نخستین مکانِ گناه من است.»
صدایش آرام بود، اما در آن وزنی از هزاران سال تبعید و تکرار حس میشد.
«در همین خاک، نخستین قطره از آتشِ من افتاد. من آن را بخشیدم، اما خاک آن را بلعید... و حال، گویی هنوز میسوزد.»
شیطان پوزخندی زد.
«شاید خاک، نه آن را بلعید، بلکه آن را در خود پنهان کرد. هیچ آتشی نابود نمیشود، پرومتئوس. حتی آتشِ اشتباه.»
شَمَش سر برگرداند.
نور چشمانش از میان سایهها گذشت و بر پرومتئوس نشست.
«هیچ اشتباهی جاودان نمیماند، مگر آنکه حقیقتی در دل خود داشته باشد.
آتشِ تو، تایتان، نه ابزار، که حافظهی انسان شد — حافظهای از شور و جنون، از خلق و نابودی.»
لیلیث گفت:
«و این حافظه، نفرینِ انسان است. چون هرچه بیشتر یاد میگیرد، بیشتر از خود جدا میشود.
دانستن، آغازِ تنهایی بود... و شاید تو، پرومتئوس، نخستین انسانی.»
پرومتئوس لبخندی زد، کمرنگ و بیروح.
«شاید.
اما من تنها انسانی هستم که نمیتواند بمیرد.
و جاودانگی، لیلیث، بدترین شکلِ تنهاییست.»
پاندورا، که تا آن لحظه ساکت بود، جعبه را بالا گرفت. نور آن بر صورتش تابید.
«اما تو هنوز در ما زندهای.
در هر شعلۀ کوچکی که انسان برای گرم شدن روشن میکند، رد تو هست.
شاید جاودانگی یعنی همین — حضور در بینهایت چیز کوچک، نه ماندن در یک بدن خسته.»
شیطان سیگارش را روشن کرد.
آتش، لحظهای بر چهرهاش رقصید و دود، میان نور و تاریکی معلق ماند.
او گفت:
«پاندورا، تو هنوز به معنا ایمان داری... و این، زیباست، اما خطرناک.
من سالهاست فهمیدهام که معنا، فقط سایهایست از چیزی که هرگز نبوده.
شاید آتشِ پرومتئوس، دروغی بوده برای آرام کردنِ بشر.
دروغی شریف، اما همچنان دروغ.»
شَمَش آهی کشید.
«نه، شیطان. دروغ و حقیقت، دو ناماند برای یک درد.
یکی تسکین میدهد، دیگری میسوزاند.
و انسان، همیشه میان این دو نفس میکشد.»
باد از میان ویرانهها گذشت.
دودهای ریز از ترکهای زمین بالا میرفتند.
در دوردست، معبد آتش چون تکهای از خورشیدِ مدفون، میدرخشید.
پرومتئوس گفت:
«آتش من، دیگر از آنِ من نیست.
در این خاک، در این خاموشی، چیزی از آن زنده مانده...
شاید خودِ من.»
شیطان آرام گفت:
«تو به دنبال بخشش میگردی، یا معنا؟»
پرومتئوس نگاهش را از افق برنداشت.
«هیچکدام.
من به دنبال درک هستم — درکِ رنج.
زیرا تنها رنج است که به ما یاد میدهد چرا زندهایم.»
شَمَش گفت:
«و شاید رنج همان آتشیست که خاموش نمیشود.
خداوند، وقتی دید انسان میسوزد، او را نکشت؛
زیرا در آن سوختن، چیزی از خودش را دید.»
آنها به دروازههای معبد آتش رسیدند.
درها از جنس سنگ نبودند — بلکه از شعله، داغ و ساکت.
هر تلالو، مثل نفسِ خوابدیدهای از زمان میگذشت.
پاندورا پرسید:
«آیا این آتش زنده است؟»
شَمَش پاسخ داد:
«آری.
او نخستین فرزندِ عصیان است.
وقتی پرومتئوس آتش را دزدید، قطرهای از جوهرِ هستیاش بر زمین افتاد، و این قطره تبدیل به شعوری شد که هنوز میسوزد، هنوز میبیند.»
پرومتئوس در سکوت ایستاد.
دستش را بر در گذاشت — شعله عقب رفت، آرام، همچون حیوانی که صاحبش را میشناسد.
درون معبد، نور میتپید؛ نه از بیرون، بلکه از درون زمین.
و صدایی، آرام، از اعماق برخاست.
نه صدای انسان، نه خدا.
بلکه صدای چیزی که در آستانهی هر دو ایستاده بود.
«بازگشتی، پرومتئوس.
پدرِ آتش، تبعیدیِ نور.
زمین هنوز بوی تو را میدهد.
آیا آمدهای مرا بازگردانی، یا برای همیشه خاموشم کنی؟»
پرومتئوس چشمانش را بست.
«نه برای بازگرداندن، نه برای خاموش کردن...
بلکه برای فهمیدن.
زیرا شاید تو همان چیزی باشی که انسان از ابتدا میخواست:
نوری که نه میسوزاند و نه میترساند —
نوری که فقط میبیند.»
شعله لرزید، و در سکوت، بوی خاک و آتش درهم آمیخت.
شیطان آخرین پک سیگارش را زد و گفت:
«و شاید آن نور، پرومتئوس، خود تویی... که هنوز نمیدانی چرا میسوزی.»