بام آسمانها، بیانتها بود.
سطح آن از سنگی سیاه و براق ساخته شده بود که انعکاس آسمان را در خود میبلعید، گویی زمین به آینهای بدل شده باشد. باد، آرام و سنگین، از ورای خلأ میوزید و نوری نقرهای بر همهچیز میپاشید.
در اطراف بام، دیوارهایی از شیشههای رنگی برافراشته بود — هر پنجره، تصویری از پرومتئوس در لحظهای از سرنوشتش را نشان میداد.
در یکی، او آتش را از دست خدایان میدزدید؛
در دیگری، بر صخره زنجیر شده بود و عقابی از جگرش میخورد؛
و در آخرین، او را میدیدی، در لباس خاکی، میان مردمان، در حال نگاه کردن به شعلهای کوچک در دستان کودکی.
در پرتو شیشهها، پرومتئوس چون قدیسی از نور و زخم جلوه میکرد — انسانیتر از انسان، اما بزرگتر از هر خدا.
هلیوس روبهروی او ایستاده بود، لباسش چون شعاعی از طلای خسته میدرخشید.
از پشت سرشان، آفتاب غروب نمیکرد، فقط تغییر رنگ میداد — از زعفرانی به نقرهای، از نقرهای به کبود، و دوباره بازمیگشت، بیآنکه چرخهای کامل شود.
پرومتئوس با نگاهی سنگین گفت:
«این تصاویر... چه کسی آنها را ساخته؟»
هلیوس آرام لبخند زد.
«خود زمان، برادرم. این شیشهها بازتاب لحظاتیست که از تو آغاز شد. هر رنگ، ثانیهای است از انقلاب تو.»
پرومتئوس چهرهاش را بالا آورد، به یکی از پنجرهها خیره شد که در آن، چهرهاش آغشته به خون و نور بود.
«عجیب است، هلیوس. من در این تصاویر هم پیر نمیشوم، اما احساس میکنم هر نگاه، عمر تازهای را در من میکشد.»
هلیوس آهسته به سوی لبهی بام رفت، جایی که پایینتر، ابرها همچون دریا موج میزدند.
«میدانی چرا؟ چون تو، پرومتئوس، از زمان بیرونی، اما درونش تنیدهای. تو از آن نمیمیری، چون آن از تو زاده شده است.»
پرومتئوس ابرو درهم کشید.
«از من؟ از منِ زنجیرشده و شورشی؟»
هلیوس چرخید. نگاهش گرم بود و صدایش طنین خورشید داشت:
«آری، پدر زمان تویی. تو بودی که نظم خدایان را شکستی. تو لحظهای آفریدی که پیش از آن هیچ گذشتهای نبود. پیش از تو، فقط تکرار بود — دایرهای ابدی از فرمان و سکوت. اما وقتی آتش را دزدیدی، خطی کشیدی بر دایره، و آن خط... زمان شد. لحظهای که تمرد کردی، اولین ثانیه جهان آغاز شد.»
پرومتئوس ساکت ماند. صدای باد میان شیشهها میپیچید و رنگها را در هم میآمیخت، گویی پنجرهها نفس میکشیدند.
«پس زمان، فرزند من است؟»
هلیوس گفت:
«فرزندی که علیه پدرش نمیشورد، اما هرگز از او جدا نمیشود. انسان در زمان زاده شد، چون تو خواستی جاودانگی شکسته شود. تو نظم را به حرکت بدل کردی. تو باعث شدی هر چیز بتواند تغییر کند، بمیرد، دوباره متولد شود. این همان انقلاب حقیقی است. خدایان میخواستند جهان بماند، اما تو خواستی آن بتکده بلرزد. و آن لرزش، همان تپش قلب زمان است.»
پرومتئوس به آرامی نشست، چشمانش را به کف بام دوخت، جایی که انعکاس صورتش در میان نورها میلرزید.
«و اگر من، پدر زمانم... چرا در او آرام نمیگیرم؟ چرا این فرزند، مرا نمیپذیرد؟»
هلیوس لبخند زد، اما در چشمانش اندوهی بیپایان موج میزد.
«چون هیچ پدری در فرزندش نمیزید. زمان از تو زاده شد تا تو را ببلعد، اما نه از نفرت — از وظیفه. او باید حرکت کند، حتی اگر از پیکر خالقش بگذرد. و تو، در هر لحظه، در هر قرن، در هر مرگ و تولد، در هیئت شعلهای دوباره زنده میشوی. نه برای رهایی، بلکه برای نظاره.»
پرومتئوس گفت:
«پس من در مرکز زمانم، اما بیرون از جریانش. تبعیدی میان گذشته و آینده. چقدر خندهدار است، هلیوس... من آتش را به بشر دادم تا جاودانه شود، اما خودم در جاودانگیام میسوزم.»
هلیوس نزدیک آمد. نور چشمان سفید و طلاییاش بر چهرهی پرومتئوس افتاد، مثل سپیدهای که از درون شب میجوشد.
«نه، پرومتئوس. تو در جاودانگی نمیسوزی، تو جاودانگی را معنا میکنی. اگر تو نبودی، مفهوم "دیروز" هرگز وجود نداشت. تو هستی تا جهان بداند چیزی میتواند پیش از چیز دیگر رخ دهد. بدون تو، علت و معلول، آغاز و انجام، معنا نداشتند. زمان تویی — شورشِ زندهای که هنوز ادامه دارد.»
پرومتئوس لبخند محوی زد، لبخندی از جنس اندوه و فهم:
«پس اینهمه رنج، بهای حرکت بود... بهای اینکه جهان دیگر نایستد.»
هلیوس گفت:
«آری. خدایان میخواستند جاودانگی را سکون بدانند. اما تو فهمیدی جاودانگی تنها در حرکت دوام میآورد. تو آتش را دادی تا جهان هرگز آرام نگیرد. و اکنون، حتی من، که خورشیدم، در مدار تو میچرخم. چون تو پدر زمان بودی، و من فرزند روشناییاش.»
باد دوباره برخاست. شیشههای رنگی با صدایی آهسته لرزیدند، و در هر لرزش، رنگی تازه بر چهرهی پرومتئوس افتاد — سرخ، آبی، طلایی، بنفش.
در انعکاس آن رنگها، چهرهاش دیگر انسانی نبود، بلکه چیزی میان خدا و آتش.
پرومتئوس آرام گفت:
«و حالا چه، هلیوس؟ پدر زمان به کجا میرود، وقتی فرزندش همهچیز را بلعیده است؟»
هلیوس دست بر شانهاش گذاشت، و گفت:
«به جایی که حتی زمان نمیرسد: به درون خویش. انقلاب تو آغاز جهان بود، اما پایانش فقط در خودت رقم میخورد. زمانی که شعلهات نه برای بخشیدن، بلکه برای درک دوباره روشن شود، آنگاه جهان نفس تازهای خواهد کشید.»
پرومتئوس چشم بست. سکوتی سنگین میانشان نشست.
باد آخرین نغمهاش را میان شیشهها نواخت، و بام آسمانها غرق در رنگ شد — رنگهایی که نه طلوع بودند، نه غروب، بلکه چیزی میان همیشه و هرگز.