ویرگول
ورودثبت نام
رسول کامبیزی
رسول کامبیزیاز مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

جنگلبان کوچک

  ریچارد، پسر زیبا و زرنگی است. با موهایی بور که به مادرش رفته است. قد کوتاهش هم که از پدرش به او رسیده است. البته مامان سارا خیلی از دست شلوغ‌کاری‌هایش در عذاب است. با همان پای نصف و نیمه‌اش که می‌لنگد ولی جایی از جنگل نبوده که او نرفته باشد. سارا؛ بارها سر این موضوع با آرتور مشاجره کرده بود. - چیکار کنم؟ بگم راه نرو؟! آخه این چه حرفیه میزنی؟ با شرایطی که داره، اگه بگم راه نرو که افسردگی می‌گیره. - نمی‌گم راه نره، منم مادرم ولی می‌گم وقتی ریچارد اینطرف و اونطرف می‌ره نگرانشم. هیچ جنبنده‌ای از دستش راحتی نداره. اون روز یک گربه رو انداخته بود تو گونی، یه سوسک هم انداخته بود داخلش. اگه دیر رسیده بودم، حیوونی خودشو تلف کرده بود. از بس که جیغ کشیده بود. آرتور آهی از سر استیصال کشید، چیزی نداشت که به سارا بگوید. خودش هم بگویی نگویی خسته شده بود. خسته از جواب دادن به دیگر ساکنان جنگل. به خصوص آنهایی که قبل از رودخانه زندگی می‌کردند. شاکی بودند. از بستن پای گاو‌های آقای آشر گرفته تا چسباندن نوک اردک‌های خانم جولیا با چسب.  شبانگاه محوطه‌ی کلبه روشن بود. می‌دانست باز هم ریچارد آتشی به راه کرده است و مشغول تراشیدن بدنه‌ی چوبیِ کِشتی‌اش. علی رغم شر و شوری که داشت بسیار کم حرف بود. هر چه بارش می‌کردند کلامی از او درنمی‌آمد. لیوانی از خانه برداشت و رفت کنار ریچارد. - سلام پسر! اما ریچارد، حتی به صورت پدرش نگاه هم نکرد. آرتور، کتری سیاه رنگ را از کنار سنگ‌های داغ برداشت. - به به! باز هم شیر! خوشم میاد ازت که به خودت می‌رسی. ریچارد سرش را از کِشتی بلند کرد اما هیچ نگفت. هیچ! دست از کار کشید. - چیه باز اومدی نصیحتم کنی؟ - نصیحت که نه، اومدم اِاِاِاِ اومده بودم تو خنکی هوا کمی با هم گرم بگیم و گرم بشیم. با مشتش آرام به کتف ریچارد کوفت. - نظرت چیه پسر؟! چشمان آبی‌اش را به سرخی آتش دوخت و گفت: «چند بار بگم؟ اونا لنگیدنم رو مسخره می‌کنن. منم اینطوری انتقام می‌گیرم.» لیوان شیر را سمت ریچارد می‌گیرد. چشم در چشم می‌شود. با دستش شانه‌ی افتاده‌ی پسرش را می‌مالد. سرش را پایین می‌اندازد. - می‌دونی ریچارد؟! همش، اِاِاِ لبانش را می‌گزد. - همش این نیست. حیوونای جنگل چی؟ اونام مسخره می‌کنن؟! چانه‌ی ریچارد لرزید. قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌هایش غلطید و از زیر چانه روی لباسش افتاد. مسیر ریزش اشک، زیر نور آتش، می‌درخشید. - تا حالا شده به تنهایی منم فکر کنی؟ تا حالا شده بذاری منم تو کارها بهت کمک کنم؟ تا حالا منو شریک خودت کردی؟ باهام حرف زدی؟ هر وقت گِلِه داری میای پیشم. سارا هم همینطور. مدرسه هم که نمی‌تونم برم. سکوت خونه هم که به دلم چنگ میز‌نه. با خشم به آرتور نگاه کرد. - تو برام چه کار کردی؟! بگو! کشتی رو سمت آتش پرتاپ کرد. آرتور به سمت آتش دوید، بلکه بتواند کشتی را از سوختن در آتش غضب ریچارد نجات دهد.   🖌 رسول کامبیزی
ریچارد، پسر زیبا و زرنگی است. با موهایی بور که به مادرش رفته است. قد کوتاهش هم که از پدرش به او رسیده است. البته مامان سارا خیلی از دست شلوغ‌کاری‌هایش در عذاب است. با همان پای نصف و نیمه‌اش که می‌لنگد ولی جایی از جنگل نبوده که او نرفته باشد. سارا؛ بارها سر این موضوع با آرتور مشاجره کرده بود. - چیکار کنم؟ بگم راه نرو؟! آخه این چه حرفیه میزنی؟ با شرایطی که داره، اگه بگم راه نرو که افسردگی می‌گیره. - نمی‌گم راه نره، منم مادرم ولی می‌گم وقتی ریچارد اینطرف و اونطرف می‌ره نگرانشم. هیچ جنبنده‌ای از دستش راحتی نداره. اون روز یک گربه رو انداخته بود تو گونی، یه سوسک هم انداخته بود داخلش. اگه دیر رسیده بودم، حیوونی خودشو تلف کرده بود. از بس که جیغ کشیده بود. آرتور آهی از سر استیصال کشید، چیزی نداشت که به سارا بگوید. خودش هم بگویی نگویی خسته شده بود. خسته از جواب دادن به دیگر ساکنان جنگل. به خصوص آنهایی که قبل از رودخانه زندگی می‌کردند. شاکی بودند. از بستن پای گاو‌های آقای آشر گرفته تا چسباندن نوک اردک‌های خانم جولیا با چسب. شبانگاه محوطه‌ی کلبه روشن بود. می‌دانست باز هم ریچارد آتشی به راه کرده است و مشغول تراشیدن بدنه‌ی چوبیِ کِشتی‌اش. علی رغم شر و شوری که داشت بسیار کم حرف بود. هر چه بارش می‌کردند کلامی از او درنمی‌آمد. لیوانی از خانه برداشت و رفت کنار ریچارد. - سلام پسر! اما ریچارد، حتی به صورت پدرش نگاه هم نکرد. آرتور، کتری سیاه رنگ را از کنار سنگ‌های داغ برداشت. - به به! باز هم شیر! خوشم میاد ازت که به خودت می‌رسی. ریچارد سرش را از کِشتی بلند کرد اما هیچ نگفت. هیچ! دست از کار کشید. - چیه باز اومدی نصیحتم کنی؟ - نصیحت که نه، اومدم اِاِاِاِ اومده بودم تو خنکی هوا کمی با هم گرم بگیم و گرم بشیم. با مشتش آرام به کتف ریچارد کوفت. - نظرت چیه پسر؟! چشمان آبی‌اش را به سرخی آتش دوخت و گفت: «چند بار بگم؟ اونا لنگیدنم رو مسخره می‌کنن. منم اینطوری انتقام می‌گیرم.» لیوان شیر را سمت ریچارد می‌گیرد. چشم در چشم می‌شود. با دستش شانه‌ی افتاده‌ی پسرش را می‌مالد. سرش را پایین می‌اندازد. - می‌دونی ریچارد؟! همش، اِاِاِ لبانش را می‌گزد. - همش این نیست. حیوونای جنگل چی؟ اونام مسخره می‌کنن؟! چانه‌ی ریچارد لرزید. قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌هایش غلطید و از زیر چانه روی لباسش افتاد. مسیر ریزش اشک، زیر نور آتش، می‌درخشید. - تا حالا شده به تنهایی منم فکر کنی؟ تا حالا شده بذاری منم تو کارها بهت کمک کنم؟ تا حالا منو شریک خودت کردی؟ باهام حرف زدی؟ هر وقت گِلِه داری میای پیشم. سارا هم همینطور. مدرسه هم که نمی‌تونم برم. سکوت خونه هم که به دلم چنگ میز‌نه. با خشم به آرتور نگاه کرد. - تو برام چه کار کردی؟! بگو! کشتی رو سمت آتش پرتاپ کرد. آرتور به سمت آتش دوید، بلکه بتواند کشتی را از سوختن در آتش غضب ریچارد نجات دهد. 🖌 رسول کامبیزی
تمسخرآتششیرجنگل
۶
۰
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
از مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید