ویرگول
ورودثبت نام
راشل
راشل
راشل
راشل
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

نامه ای از طرف عشق

دو سالی میشد که الهه فرانسوی اش را از دست داده بود کار هروزش مرور کردن خاطرات تلخ و شیرین خود و فرشته اش ˛ یعنی ملکه اِما و خیره شدن به یادگار ملکه ˛ آچای دو ساله اش و اشک ریختن بود.

خدمت کاران قصر مثل همیشه پچ پچ میکردنن و کلماتی را در گوش هم زمزمه میکردنن و شاید هم میشود گفت حق داشتند زیرا که با رفتار های پادشاه هر کسی تعجب میکرد و این تقصیر پادشاه نبود...پادشاه در این دوسال به مدت ده سال پیبر تر شده بود و دیگر مثل قبل نبود ...دیگر صدای هایش کل قصر را پر نمیکرد دیگر به گل هایش آبی نمیداد و به گل های مورد علاقه اش اهمیت نمیداد و حتی غذا هم نمیخورد حرفی نمیزد و موهایش کاملا سفید شده بود و شاهزاده قابل شناسایی نبود ˛ ممکن بود گاهی در کنار آچای کوچکش دهان باز کند و کلمات و جملاتی مانند "آچای من ..تو مانند معنی نامت پرستیدنی هستی و من را ببخش که باعث شدم مهر مادر از تو گرفته شود و از مادر محافظت نکردم" یا "از اینکه پدری ماننده من داری متاسفم دخترکم ... قول میدم تا پای جان از تو مواظبت کنم و نذارم مادرت در بهشت نگرانت باشد" را زمزمه میکرد.

حتی با اینکه مرگ ملکه تقصیر پادشاه نبود اما باز هم او خود مقصر میدانشت و حرف های دیگران ز نظرش تهی بود .

اوریل 1814

در اتاق موسیقی به سر میبردند اتاقی از جنس چوب که همیشه میتوان صدای موسیقی را از ان شنید پادشاه و ملکه مانند همیشه درحال تمرین پیانو بودند و توانسته بودند ریتم جذاب و زیبایی را به وجود بیاورند پادشاه هر چند دقیق یک بار به ملکه نگاهی میکرد و لبخند فرشته اش باعث به تپش افتادن قلبش میشد و ناخوداگاه لبخند کوچکی روی لبش ظاهر میشد و چد ساعتی در ان اتاق به پیانو زدن ادامه دادند و روز خود را گذراندن و شب هم در کنار و با وجود آچای دو ماهه خوابیدند و همه در خواب رو رفته بودند به غیر از پادشاه! او بر طبق عادت همیشه اش در حال نوشتن نامه در دفتر کوچیکش بود:
"با تو هروز عاشقانه تر از دیروز است و با حضور تو میتوانم زندگی را تجربه کنم ˛ اِمای من وجود تو در زندگی ام معجره ای است که هروز شاهد آن هستم."
_رودولف فرانسه

صبح روز بعد شاهزاده با صدای آچا از خواب برخواست و به اِما که برعکس همیشه بسیار دیر از خواب بیدار شده و هنوز در خواب به سر میبرد خیره شد و لبخندی زد و بعد از ارام کردن آچای کوچکش متوجه سفید بودن رنگ صورت ملکه شد و کمی نگران بود و سعی کرد پریزاد خود را ز خواب بیدار کند لیک موفق نشد...درست است...ملکه نفس نمیکشید و دیگر نبضی نداشت ...پادشاه دستانش میلرزید و ناخوداگاه فریاد بلندی کشید و صدای در کل قصر پیچید:طبیب را خبر کنید....
___________________
پارچه ای سفید روی ملکه انداخته اند و طبیب با بیم و نگرانی شروع به صحبت کرد :پادشاه ..من رو ..بب..
قبل از اینکه حرف هایش را کامل کند پادشاه فریاد کشید:نه...نه نه این امکان ندارد ..پارچه را از روی صورت او بردارید او هنوز زنده است ...نمیتواند مارا ترک کند.
صدای گریه آچا و فریاد های پادشاه تا بیرون قصر میرفت...
زمان حال :
پادشاه رودولف با یاد آوری مرگ ملکه باز هم گریست و همان فکر همیشگی به سراغش آمد ولی با خود زمزمه میکرد :من به دخترکم قول دادم...نمیتوانم ترکش کنم ..او هنوز کودک است و حقش این نیست که یتیتم شود.
مارس 1826
بیست و دو سال میشد که فرشته ای از میان مردمان پر کشیده و پادشاه هنوز هم مانند قبل بود به ملکه فکر میکرد و همان کار های هروز را انجام میداد لیک دیگر نگران دخترش آچا نبود زیرا او حال بیست و سه ساله شده و مانند مادرش قوی بود و پادشاه تصمیم گرفت فکر های را به عمل برساند و کاری که نباید انجام دهد را انجام دهد...
_______________
اچا صبح از خواب بیدار شد و به اتاق پدرش رفت ...اما پدرش روی تخت نبود از سقف اویزان بود و اعث شد آچا جیغ بلندی بکشد و همه را به خود جذب کند ..تمامی خدمتکاران با دیدن پادشاه میترسیدند و طبیبان شاهزاده را از دار طناب بیرون اوردنن اما خیلی دیر شده بود و پادشاه هم از میان انها رفته بود و پر کشیده بود و نامه را از طرف پادشاه به آچا دادند و او شروع به خواندن کرد:
"پرستیدنی من اکنون که تو این نامه را میخوانی ممکن است من دیگه در میان شماها نباشم و تو را ترک نموده باشم و از تو میخواهم که از خود مواظبت کنی و از تو طلب بخشش میخواهم زیرا که من باعث شدم تو بدون مادر بزرگ شوی و قد بکشی ...خیلی وقت بود که میخواستم از اینجا بروم و به کنار مادرت پر بکشم اما تو آنقدر کوچک بودی که نمیتوانستم تورا ترک کنم ولی میدانم تو حالا مانند مادر خویش قوی شده ای و میتوانی زندگی شاد و عاشقانه را برای خودت رقم بزنی و من و مادرت را در بهشت خوشحال کنی.
_دوست دار تو پدرت ˛ رودولف فرانسه
______________________
چهل روز از مرگ پادشاه میگذشت و آچا فقط یک بار به گریه افتاده بود به همه میگفت پدر من عاشقانه ز دنیا رفت و البته حرفش هم غلط نبود و پادشاه بعد از پر کشیدن همسرش به کسی دل نبست و عاشقانه ز دنیا رفت .
پایان.

پادشاهملکهغمگینکوتاهعاشقانه
۶
۱
راشل
راشل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید