رها وحیدآذر
رها وحیدآذر
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ساعت پیش

صد یلدای پنهان

زمستان؛ دور شو از کلبه ام دستم به دامانت

گل رؤیای من پژمرده از بیداد ِ طوفانت

من ' آن بانو که بخت ِ سبز ِ زیبا آرزو دارم

کنون ؛ آن زرد خواب آلوده ام در کنج زندانت

سپید و پاک می پوشی " سیاهی در بغل داری

نه خواهم غمزه ی اینت نه خواهم فتنه ی آنت

تو را گویند " یک شام بلند است و خدا دانَد

که عمرم رفت ، در دیجورِ صد یلدای پنهانت

زمستان " نور ، در این خانه حکم کیمیا دارد

به کوچَت آرزومندم برو ؛ دستم به دامانت

( رها وحید )

شعرادبیاتشب یلدازمستانغزلیات
نویسنده / شاعر🖊 کتاب ها " اَسرار تمدّن چشمهایت " مجموعه شعر " نشر مایا خونبهار " رمان ؛ نشر شقایق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید