زمستان؛ دور شو از کلبه ام دستم به دامانت
گل رؤیای من پژمرده از بیداد ِ طوفانت
من ' آن بانو که بخت ِ سبز ِ زیبا آرزو دارم
کنون ؛ آن زرد خواب آلوده ام در کنج زندانت
سپید و پاک می پوشی " سیاهی در بغل داری
نه خواهم غمزه ی اینت نه خواهم فتنه ی آنت
تو را گویند " یک شام بلند است و خدا دانَد
که عمرم رفت ، در دیجورِ صد یلدای پنهانت
زمستان " نور ، در این خانه حکم کیمیا دارد
به کوچَت آرزومندم برو ؛ دستم به دامانت
( رها وحید )