قرص سبز رنگ کوچک را از ورق المینیومی اش در میاورم با انگشتانم لمسش میکنم برامدگی های اطرافش را حس میکنم همان طور که کف دستم گذاشتمش لیوان اب را از روی اپن آشپزخانه بر میدارم قرص را بالا می اندازم طوری که درست اخر دهانم قرار بگیرد لیوان آب را سر میکشم خنکی آب داخل لیوان را در دهان و گلویم حس میکنم
دستم را به دیوار کنار میگرم و از روی زمین بلند میشوم و به سمت اتاق قدم برمی دارم ، لبه تخت مینشینم به کشوی کوچک کنار تخت که با نور شب خواب کوچک روشن شده نگاه میکنم .
یک ورق دیگر از همان قرص ها آنجا روی کشواست . به این فکر میکنم که تنها چیزی که این روز ها خوشحالم میکند همین قرص سبز رنگ باقی قرص های رنگی دم دستم اند میدانم که عادت کرن به این قرص ها کار خوبی نیست ، عادت کردن به هیچ چیز و هیچ کس کار خوبی نیست اما لااقل خواب را برایم آسان میکنند
خواب برایم هنوز جزو معدود چیز های خوشایند این دنیا است درست برعکس بیداری.
وه که چقدر بیدار شدن از خواب شیرین سخت است کاش میشد تا ابد خوابید
همان طور که لبه تخت نشسته ام خود را آرام آرام به وسط میکشانم و شب خواب کوچک بالای سرم را خاموش میکنم پتویم را روی سرم میکشم طوری که چشمانم را بپوشاند
حالا همه جا سیاه شده و تا اخرین جای ممکن تاریک است درهمین حال وقتی نفسم ارام تر شده به این فکر میکنم که تا به امروز هیچ وقت انقدر از رنگ دور نبودم از مداد های رنگی کودکی ام تا رنگ های همین چند روز پیش روی اخرین بوم نقاشی که سعی میکردم نقشی بر ان بزنم
اما این روز های خاکستری تنها دایره های رنگی ا ش همین قرص هاست.