راه زیادی نرفته ام اما خستگی و درد پاهایم مرا وادار به نشستن میکند. به آرامی روی نیمکت نارنجی رنگی که در انتهای پارک قرار دارد مینشینم .
واکِرم را تا میکنم و آن را به نیمکت تیکیه میدهم. درست کنار خودم، شاید بشود گفت تنها همراه و هم مسیر من، این عصای چهار پایه ی سفیدِ ، رنگ و رو رفته است تقریبا 5 سالی می شود که باهم راه میرویم
رفته رفته سرمای هوا برایم ازار دهنده میشود نوک انگشتانم گِزگِز میکند و پاهایم سِر شده ، با این حال به هبج وجه دلم نمی خواهد به خانه برگردم.
این اولین باری نیست که بی هدف و مقصد مشخضی شروع به راه رفتن میکنم .
فقط به رفتن فکر میکنم . شاید رفتن، و شاید هم فرار ، فرار از ویرانه ها ی روح خودم .
درست مثل پناهجوی سوری ، اما آیا برای کسی که از خودش فرار میکند ماوایی وجود دارد ؟
رامش
3 دی ماه 99