صبح ها قبل از اینکه آلارمه صداش دربیاید بیدار میشم،البته از موقع خوابیدن تا بیدار شدنم فقط سه ساعت گذشته!
جدیداً،درواقع از وقتی مدرسه ها باز شدند به صبحانه های مفصل نیاز دارم وگرنه شکمم نزدیکای ساعتای نه صداش درمیاد!
امروز سرکلاس ادبیات خوابم برد،ومعلم هم هیچ نگفت،البته تعجب هم نکردم!
خانم خدادوست دبیری نیست که یک دانش آموزِخسته رو از چُرتِ وسط کلاسیش بیدار کنه!
•مثل یک کتاب جدید میمونم که هنوز خونده نشده،کسی به سمتم نمیاد،شایدهم به سمتِ کسی نمیرم!
از دنیای کوچیکِ ویرگولی ام بیرون اومدم،نوشته های جدیدی رو خوندم و فهمیدم که ویرگول فقط به دیده ها من ختم نشده!
نمیدونستم اینجا آدم ها باهم عهد و پیمانِ ماندن میبندن،خودشون رو عاشق و معشوق هم میدونند؛بدون حتی یک بار دیدن هم!
•درسته من به این سادگی اعتماد نمیکنم اما «بعضاً» به این عهد و پیمان ها باور دارم!
مثل همیشه میگم برای من اینها«مشتی چرندیات و محتوای زرد نیستند» !
از اینها بگذریم هم زادگاهی پیدا کردم!
نمیدونستم «مردم عجیبِ شهرِ عجیب ترِمن»یک همچین عقایدی رو پرورش میدند!
روزنوشت های جذابی از میانِ نوشته های پر دردشون پیدا کردم و نمیدونم برای چی اما دلگرمیه عجیبی برای من شد!
همیشه آدما ها باعث میشند بعد از چند مدتی یک نگاهی به خودم تو آینهِ زندگی بندازم و مکرر دچار تغیراتی بشم؛اما توجه بکنید که «من همان آدمم با امید ها و اندوهیاتِ جدید»!
این روزها آخرِ شب که میشه،سلول های بیگانه استرس زا به مغز من پناه می برند؛ذهن نگرانِ منو میفشارند و هرشب یک چهارمِ بغضم رو می شکنند!
دلم نوشتن های بیشتر میخواد!عجیبه،نه؟
ماهیی که به ندرت مینوشت حالا دلش نوشتن های پی در پی میخواد،ذهن ناآرامش هر لحظه از زندگی رو با واژه های بی سر و بی بُن حک میکنه!
هنوز خبری از پاییزِ شهرِ من نشده!
«هنوز هم در همان گرمای جگر پاره به سر میبریم»
با صدای بارون نه بلکه از شدت خفگی از رویا بیدار میشم!
مثلِ یه روحِ رنگ پریده شدم، اما اگر بخوام صادق باشم «حالم به صورت کلی خوب است»!«درواقع خوب خواهم شد»
اگر بخوام فکر کنم، تا صبح چیزایی دارم برای گفتن؛ اما به صورت کلی چیزی برای گفتن ندارم!