Rasta
Rasta
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

Alpha

سکوت

زنگی که توی سرش جیغ میکشید

تاریکی

نفس های پیاپی و نامنظم

خیسی خون روی صورتش و جاری شدن قطرات لزج..
مسیری سرد...
قطره ای از روی موی خیس چسبيده به پیشانی راهش را به روی ابرو بعد کنار بینی اش کشید،
ارام ارام پایین تر امد و روی لبش لغزید.

لب هایش را چفت کرده بود.
چشمانش راه محکم بسته بود.
مغزش توانایی هیچ فرمان و یاد آوری را نداشت.

فقط، سکوت و صدای چکیدن قطرات خون از موهایش.

حس سرما می‌کرد.
باد ضعیفی که از سمتی می وزید توجهش را به سرمای خیسی موهایش جلب کرد.
بین انگشت های دستش چیزی را حس کرد.
دسته چوبی_ فلزی یک جسم سخت....

لحظاتی مبهم و سپس برقی از میان عصب هایش جهید و فهمید دسته مال چیست.

نفسش لرزان و تندتر شد.
لب پایینش کمی لرزید و خون کمی خشک شده به داخل دهانش رفت.

مزه گس خون و...
چشمانش تا اخرین حد باز شد.
چاقو از میان دستش فرار کرد و خودش را تا حد توان دور کشید.


صحنه ها به سرعت باد میگذشت .
حتی فرصت نفس کشیدن به دختر نداد.


دستش را عاجزانه برای تکیه حواله اطراف کرد.دیوار به کمکش شتافت ولی ردی از دستی خونی نصیبش شد.

بیصبرانه هوا را می‌بلعید. دستش را روی سینه اش گذاشت و لباسش را فشرد و اطراف را نگاه کرد.

چشمش به جسم بی جان که افتاد تنش شروع به لرزیدن کرد.

ضربات چاقو چهره را از هم شکافته بود.
بدن از هم پاره پاره شده‌ی ان فرد لحظه ای جهت نگاه بیننده را تغییر نمی‌داد.

موجی از حس های منفی از ترس و وحشت و فرار تو وجودش طوفان کرد.


ولی

لب هایش شکافت...
کش امد...
و تبدیل به لبخند شد...
دندون های خونی اش نمایان شد...
و
خندید
ریز و هیستریک

با صدای لرزان گفت
_نه نه امکان نداره
_این کار من نیست
_راستشو میگممم باور کنین
_این کار من نبوده عوضیا چرا نمیفهمین. یکی ...یکی دیگه اینکارو کرده

بلند شد و به اطراف و هوا ضربه زد و به انسان های که وجود نداشتن التماس میکرد باور کنن کار اون نبوده.

_باور کنین من اینکارو نکردم من حتی یادم نمیاد قبل اینجا کجا بودم
_اخه جسه ای مردو ببینین. من فقط یه دختر ۱۶ سالم از پس همچین مردی بر نمیام.
_سرگرد خواهش میکنم باور کن من اینکارو نکردم




ناگهان چشمش به لباسی تیره و چهره ای ناشنا توی چهارچوبی از شیشه افتاد.
با ترس و دستپاچگی عقب رفت.
پسری حدودا ۲۴_۲۵ ساله که با صورتی خونی و موهای تیره به پنجره زل زده بود.
قد بلند و بدن کشیده اش در لباس تیره و نیمه خونی اش وحشت رو بهش تزریق کرد.

خشک شده بود و فقط به اون زل زده بود و اون هم به دختر

تکون نمیخورد.
ثانیه ها رد شد ولی هنوز زل زده بود.
دختر کمی جابه جا شد و حالت فرار گرفت.
ولی پسر هم با همون حالت ترسناک و اخم های عمیق کمی جابه جا شد.

دختر اب گلوش را قورت داد و یهو به سمت در دوید و دستگیره رو گرفت و مدام اون رو بالا و پایین برد.

اما هیچ فایده ای نداشت
پسر توی پنجره نبود.

دقت کرد
بازتاب رنگ دیوار اتاق و پس زمینه پنجره یکی بود.
اروم و با لرز به سمت پنجره رفت.
با پدیدار شدن تصویر پسر
و راه رفتن همزمان با دختر

تیری از ذهنش گذشت
و حقیقت مثل یک طناب به گلویش آویخته شد و نفس را گرفت.

_آ..آ...آینه؟
_مم..ممن....من....من یه ... یه پسرم؟
_نه نه..نههههه
جیغ کشید
ولی پسر تو اینه دادی کرکننده کشید

_امکان نداره
_امکاااان ندارهههههههههه

دوباره نگاه کرد

نگاه پسر
نافذ بود و جدی
ولی او
ترسیده بود و میخواست هرچه زودتر انجا را ترک کند

دستاش رو نگاه کرد
پسر تو اینه هم همینکار را کرد
دستاشون شبیه هم بود

دستی به هودی مشکی اش کشید
اون هم همانکار را کرد
دستش را روی صورتش گزاشت
نقاط مختلف صورتش را در آینه لمس میکرد.

با نفس نفس زدن های هیستریک عقب عقب رفت
ولی یک هو

پسر تو اینه لبخندی به پهنای صورتش زد...
دندون های نیمه خونیش و ابرو های گره کردش...
چشمایی که حتی لحظه‌ای از روی صورتش جابه جا نمیشدن...

و شروع به اومدن به سمت دختر کرد.


پایاااان😁


دخترفرارقتلخونپسر
اگر خوب بودن ادما به انجام کاری که دیگران می پسندن،ختم بشه... من ادم خوبی نیستم:]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید