به روزهای آخر کارم نزدیک میشم. صداش رو خیلی در نیوردم. ماههاست آدمها میدونن من قراره برم یه شهر دیگه اما مثل بچه هایی شدن که انقدر مانور زلزله ی بدون زلزله تجربه میکنن که یادشون میره زلزله ی واقعی یه روزی واقعا میاد!
یکشنبه روز آخره و دو نفر بیشتر نمیدونن. به بقیه نگفتم چون از فضای خداحافظی خوشم نمیاد. از اینکه رفتنم انقدر واقعی بشه که بابتش خداحافظی کنم…
به عقب که نگاه میکنم میبینم چهرههایی که اوایل برام یه سری غریبه ی رندوم بودن، الان دیدنشون یه بخشی از تسلی منه توی غربت.
علاقهم به تمامی چیزهایی که توی اینجا دوست داشتم، آدمهایی که شدن شمعهای کوچیکی برای گرم نگه داشتن قلب افسرده و منجمد من بعد از مهاجرت، لبخندهایی که (نه برای قوی بودن) برای آدمهایی زدم که به لبخند نزدنم اهمیت دادن.
یه روزی میاد که دیگه مجبور نیستم بِکَنم و برم.

یه روزی میرسه که میام و میمونم و تا اون روز، انتظار پشت انتظارمیکشم.