یکشنبه روز آخر کارم بود. ماه ها بود که میدونستم هر روز به این روز نزدیکتر میشم. اونا هم میدونستن. دونستن اینکه آدم یه روزی میره، هیچ وقت از غم رفتنش کم نمیکنه. شیرینی لحظات چی میشن وقتی میفهمیم نهایت و پایانی براشون وجود داره؟ از شیرینیشون کم میشه چون میدونیم موقتیه یا شیرینیش بیشتر میشه چون قدرش رو میدونیم؟

شیفتم ساعت ۱ باید تموم میشد. اونی که باید صندوقم رو تحویل میگرفته بود، دیر کرده بود. تا حالا هیچ وقت انقدر از دیر کردنش خوشحال نبودم! انگار آدم قدر دقیقه به دقیقه رو فقط موقعی میدونه که وقت کمی براش باقی مونده. ساعت ۱:۱۵ بود که صدای پروین خانوم رو شنیدم: باید نوا آف بشه (شیفتش تموم شه).
خودش اومد دم صندوقم. اولین بار بود از اینکه میومد دم صندوقم دلگرم نمیشدم. گفت:نوا جون! برو عزیزم.
ناراحت بهش گفتم: نه! آفم نکنین.
گفت: اگه لانچ گرفته بودی، آفت میکردم. (طبق قانون کار ما وقتی بالای ۵ ساعت بخوایم کار کنیم حتما باید لانچ بهمون بدن)
گفتم: لانچ نمیخوام. نمیخوام برم.
لبخند غمگینی زد و گفت: برو ساعت خروج بزن و برگرد.
ساعت زدم و از همکارها خدافظی کردم. غمگین بودم اما غم خداحافظی از همه ی اونا حتی یک پنجم ناراحتیم برای جدایی از پروین خانوم نمیشد. رفتم پیشش وایسادم. با لبخند مهربونش بهم گفت: نوا جون!
لحن مادرانه ش که فقط من میشنیدمش با همون نگاه با دقت و پیگیرِ مراقبت، کافی بود. اشک از چشمهام جاری شد.

با چهره ای آروم و مسلط بهم گفت: داری میری موفق شی. داری میری پیشرفت کنی. (همچنان اشکهام دونه دونه میچکید) احساساتی نباش.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. داغی اشکهام رو با سردی انگشتهام پس زدم. به چشمهاش نگاه کردم. بغض کرده بود؟ اشتباه میکردم. سرسختیش زبانزد کل فروشگاهمون بود.
گفتم: پروین جون یه چیزی رو خیلی جدی میخوام بهتون بگم.
مکث کردم تا به خودم مسلط شم. نگاه پرسشگرش باعث شد یه ذره احساساتم رو کنترل کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من اینجا رو خیلی دوست دارم و واقعا ناراحتم دارم از اینجا میرم اما پروین جون! (اشک از چشمم جاری شد) تمام این فروشگاه یه طرف، (نفسم رو حبس کردم) شما یه طرف.
ارتباط چشمیم رو باهاش حفظ کردم که حرفم رو ادامه بدم. فهمیدم اشتباه نمیکردم... واقعا بغض کرده بود! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: از روز اول پروین جون! (انگشت اشاره م رو بالا آوردم) از روز اول مادری کردین واسه من (اشکش همزمان با اشک من جاری شد). خیلی دوستتون دارم واقعا!

اشکهاش؟ باورم نمیشد! این تنها چیزی بود که اصلا توقعش رو نداشتم. اشکهاش اول به غم من دامن زد. تحمل دیدن ناراحتیش رو نداشتم. هر بار که یه مشتری میومد و باهاش برخورد بدی میکرد، ناراحت میشدم حتی وقتی خودش چندان به دل نمیگرفت. راستش من تا حالا این زن رو ناراحت ندیده بودم! مقاوم بود و پر استقامت.
چند ثانیه بعد اما دلم گرم شد. اگه این زن موقع خداحافظی با من احساساتی شده بود، اونم به من اهمیت میداد. بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم! همین دلگرمی برام کافی بود که بدونم با رفتنم از اینجا، از یادش نمیرم!
گفت: واقعا دل به دل راه داره! خیلی زیاد! بعدها بهمون سر میزنی دیگه؟
گفتم:قطعا قطعا
پرسید: کی داری میری؟
گفتم:۱۷م ولی قبلش میرم مسافرت و دو روز قبل رفتنم بر میگردم.
گفت: قبلش بیا اینجا بهمون سر بزن. ببینیمت!
قبل اینکه اینو بگه، به خودم قول داده بودم قبل رفتنم نرم اونجا. حتی برا تسویه حساب نمیخواستم برم. میخواستم ازشون بخوان چک تسویه حساب رو بدن دوستم که بعدها به دستم برسونه. حس میکردم اگه دوباره بیام اونجا، نمیتونم دوباره بیام بیرون. من نمیتونستم دوباره خدافظی کنم... پروین خانوم گفت و من همون طور که به خودش هم قبلا گفته بودم: چیزی در این دنیا وجود نداره که از من بخواد و من بتونم انجام بدم و بگم نه!

پروین هیچ وقت فقط برای من مدیر نبود. راستش هیچ وقت فقط برای من مادر هم نبود. پروین الگوم بود. صلابتش، آرامشش، توانایی مدیریت بحرانش برام خیلی الهام بخش بود. از طرفی نوع محبت و مراقبتش مخصوصا توی محل کار، مخصوصا وقتی روزانه با یه عالمه آدم جدید و غیر جدید برخورد داشتم، باعث میشد وقتی هست، آب تو دلم تکون نخوره.
خیلی وقتها وقتی مشتری میومد پیش من و مشکلی داشت، پروین اصلا صبر نمیکرد من صداش کنم. از حالت صورتم میفهمید یه مشکلی هست و حتی بدون اینکه شنیده باشه چی شده، خودش رو میرسوند. همیشه از همکارها میشنیدم که: پروین اصلا خودنویس رو یه مدل دیگه دوست داره! اصلا باور نکردنیه!
حتی وقتی برای دوست صمیمیم (که همکارم هم هست) تعریف کردم که به پروین گفتم مادری کردی برام و احساساتی شد، بهم گفت: آخه خودشم باورش نمیشده واقعا اینجوری بشه!
حقیقتا راست میگفت...
وقتی داشتم از فروشگاه میومدم بیرون، به این فکر میکردم که فرقی نمیکنه کجا باشم و کی، چی شده باشم و کِی! همیشه یه بخشی از من اونجا کنار پروین خانوم میمونه!
حتما قبل رفتنم میام و میبینمش. در نهایت یه سری آدمها خاطره ی سفر میشن و یه سری شون همسفرهای ماندگار! اولی ها تو یاد میمونن و دومی ها حک میشن.