ابراهیم نبوی مشهور به "داور" (طنزنویس) به زندگی خود پایان داد. نبوی در هنگام مرگ ۶۴ سال داشت.به گزارش باشگاه روزنامه نگاران ایران؛ دختران نبوی در اطلاعیهای اعلام کردند: «به اطلاع دوستان و آشنایان میرسانیم که پدرمان، سیدابراهیم نبوی شب گذشته در شهر سیلورسپرینگ ایالت مریلند، جان خود را گرفت. پدرمان در یک دههی اخیر افسرده و دلتنگ ایران بود و ناممکن بودن زندگی در وطنش، بار سنگینی را بر دوش او گذاشته بود. او در حالی از دنیا رفت که هرگز نتوانست با اقامت اجباری خود دور از ایران کنار بیاید.»
این روزها تقریبا هر کسی میتونه داره مهاجرت میکنه . ترکیه، گرجستان، قبرس ، آلمان ، هلند، ایتالیا، فرانسه، انگلیس، بلژیک، کانادا، استرالیا، آمریکا .
از خانم ژاله آموزگار یه ویدیو تو پیج آقای کدکنی منتشر شد با مضمون : همه تون دارین میرین. بمونین !
یه عالمه واکنش مثبت و منفی به همراه داشت . تصمیم رفتن یا موندن جفتش یه نتیجه داره : کارد به استخوان رسیدن . حالا اینکه کی انتخاب میکنه تو کشورش بمونه و سختی بکشه و کی تصمیم میگیره بره تو کشور غریب و جا بیفته با علم اینکه زندگی ای رو خواهد داشت که دوست داره ، بستگی به آدم ها داره و شرایطشون .
از خروج من از وطنم ۹ ماه و ۴ روز میگذره. من توی ایرانی ترین نقطه ی خارج از ایران زندگی میکنم : کالیفرنیا.
اینجا پر از مغازه ی ایرانیه. آدم ها تو همه جا فارسی حرف میزنن و مناسبت های ایرانی اینجا خیلی جدی گرفته میشه. خانواده ی من هم اینجان. من با یه چشم انداز روشن از زندگیم دارم روزهام رو سپری میکنم. با امید اینکه شاید دنبال کردن رویای شغل و زندگیم شدنی تر باشه . روزهای اول مهاجرتم از شدت غم و از شدت افسردگی حتی از تختم نمیتونستم بیام بیرون .
این روزها حالم بهتره و با یه رویا دارم روزهام رو شب میکنم : یه روزی میرسه که من هر موقع خواستم میرم ایران و هر چقدر خواستم میمونم. هر چقدر خواستم زیر آسمونی نفس میکشم که حتی وقتی خاکستریه و آلوده ست ، باز هم اسم وطن من رو یدک میکشه .
من با دو دهه زندگی در ایران یک چیزی رو با گوشت و پوست حس کردم و اون احساس تعلق کردنه . شاید اگر خانواده م ایران بودن، من هیچ وقت اینجا نبودم . البته شاید هم بودم … شاید انگیزه ی تشکیل خانواده من رو از ایران میبرد چون من اصلا در ایران دوست نداشتم فرزندی به دنیا بیارم ، مخصوصا دختر .
آرزوی من پر کشیدن و برگشتن به کشوریه که میدونم کیفیت زندگیش با اینجا خیلی فرق داره. من اونجا قد کشیدم. اونجا دانشگاه رفتم و کار کردم. من اونجا رو مثل کف دستم میشناسم .
من هر هفته بلیط های ایران رو چک میکنم. هر شب قبل از خواب تو ذهنم مرور میکنم که میخوام چی ها ببرم ایران و چی ها با خودم برگردونم اینجا . من ابراهیم نبوی نیستم چون من ۱۰ سال دور از کشورم نیستم . چون چشم انداز من اینه که یه روزی که خیلی دور نیست من پر میکشم اونجا .
خیلی متاسف شدم …
وقتی آدم از جایی که عاشقشه دل می کنه تا بره جایی که آینده ی بهتری داره یک دور می میره . می میره و اینکه دوباره به زندگی برگرده یا نه … شانس شیر یا خط اومدن سکه ست .
من ابراهیم نبوی نیستم . من ۶۴ ساله نیستم و ۱۰ سال از عمرم را به دوری اجباری از وطن نگذرانده ام . من خودنویسی هستم در دهه ی ۲۰ که گرچه هنوز ۶۴ ساله نیست ، از عشق و طاق شدن طاقت دوری میداند. خودنویسی که گرچه ۱۰ سال دوری از وطن نکشیده ام ، ثانیه به ثانیه ی انتظار و دلتنگی را میشناسم.
من ابراهیم نبوی نیستم … هنوز نیستم .