آن زمان که دل به عشق نداده بودم و عشق در نظرم همان رومانتیک پنداشتن فرایندهای شیمیایی بود ، زندگی، عشق را به من یاد داد. مثل هر فرد دیگری از راه سختش یادش گرفتم . آن زمان که جز تکیه بر خود و استقلال طلبی به چیز دیگری فکر نمیکردم ، او آمد .
او آمد و حرفی برای گفتن داشت . سرشار بود از مگوهای جذاب و دوست داشتنی . آن زمان ، سرمای پاییز جایش را به گرمای قلبم داده بود و تاریکی زود هنگامش ، تاریکی زود هنگام من بود در ابهام میان دوست داشته شدن و دوست داشته نشدن .
او شیرین ترین زهری بود که نوشیده بودم . مدت های طولانی پس از قطع ارتباطم با او اتفاقی میدیدمش و هر بار... هر بار نگاهش حرفی برای گفتن داشت . آن کس که اولین نفر گفته نگاه همه چیز را لو میدهد عجب صحیح گفته !
هنوز پس از مدت ها و فرسنگ ها فاصله خوابش را میبینم و حقا... حقا که نگاهش حرفی برای گفتن داشت. ای کاش قلبش جسورتر بود و رفتارش هم حرفی برای گفتن داشت . در نهایت چون شجاعتش چندان حرفی برای گفتن نداشت ، خوشحالم که خداحافظی ام حرفی برای گفتن داشت .