- کافیست؟
+ نه... بیشتر!
- توان تحمل داری؟
+ آتش روشنم میکند. دیگر نمیسوزانَدَم.

اینبار کمی قصه فرق دارد. همیشه اینطور بوده. بردهی طبیعت. تن در دادن به پاس این شکوه بیپروا. پروازی روی آتش. شنایی در زمستان. اشک ریختن برای پاییز. چه آسوده و چه غمگین.
طبیعت قهر بود. باران نمیبارید. اگر میبارید، توفان میشد؛ غرّان و شیههکشان. آسمان تقلا میکرد تا نبارد. میگفت باران، رحمت نیست. تازیانه میزد بر خورشید که درخشان باش! سوزان و فروزان. چنگ میزدم به دل پارهپارهی زادبومم. خدایا! از من امیدم را مگیر. ببین شعلهور بودنم را. کولاک کن که کبریتصفتبودن در کران رود، یعنی مرگِ خیسِ بیافتخار.
- چه میگویی؟ حالت خراب است؟
+ نه. فقط کمی سردم شده.
بهقول آبان، در زندگی آتش باید بود و سوزاند. میگفت بسوزان و نسوز. گفتم چگونه؟ گفت چارهاش در کینهجوییست. نفهمیدم چه گفت. عاجز بودم. ترسیدم و لب از لب فروبستم. آتش هنوز انتقامجوی آسمان بود. کمکم دلش آرام گرفت. غروب شد.
بار دیگر نگاهش کردم. خورشید را. چه مهرو بود. پخش میکرد، آخرین قطرهی بیزورِ رخشانش را. چشمانش را ببین. مشعشع، متجلی. تاوان داشت، سوختن در آن. آبان را صدا کردم. گفت مسافر است. گفتم مقصد کجاست؟ گفت هرکجا باشد از اینجا بهتر است.
آبان سنگدل بود. ظالم و بیتعارف. میگفت هرچه میبینید، حقتان است. اختیار داشت و اراده. کمی هم زور. دنیا دیده بود. میدانست، آنچه عاجز بودم از درک آن. آنچه عاجز هستم از درک آن.
شب شد. آبان رفت. تنها ماندم. ماه، پیدا نبود. ستاره میبوسید، جامهی سوگوار آسمان را. تن به لبخند دادم. چشمک ستاره اغواگر بود. شب که میشد، آزاد بودم. آزاد بودیم. شب، هنوز بوی شعر میداد. رنگ ارغوان و عطر تلخ یادگاری. شب، آرامش بود. شب، شورانگیز بود.
دوباره سپیده زد. زمان نسبیست. خوشی میرود. دوباره سوختم. عذاب است، زمستان را در آتش گذشتن. دوزخیام. شاگرد و آموزنده. خلأ خلوت من را آبان پر میکرد. نقابدار روز باید بود. چهرهی دودهگون شب را پرستید و بر حریر تیرهاش، سوگند یاد کرد.
- اینها را آبان به خوردت داده؟
+ آبان تقصیری ندارد. باران میبارد. میشنوی؟!
رازقی، ۰۴/۰۸/۱۲