و قسم به آن شب شهریور که برگ، آوازخوانی باد را از دور شنید و دلش لرزید.
برگ از روزی که چشم باز کرد، حیاتش به شاخه گره خورده بود. شاخه خانه امن برگ است. جدایی از آن برای برگ دشوار است. اما مگر باد میگذارد؟ نوای باد در دل برگ شور انداخته است. برگ، روزهای پاییز را با خیال وصال طی میکند و شبها هربار که آوای باد نزدیکتر میشود، دلش بیشتر میلرزد و جایگاهش بر شاخه سستتر میشود.
برگ را دیگر تاب فراق نیست و وابستگی شاخه هیچ افاقه نکرد؛ در یک غروب سرد پاییزی، برگ رخت خوشرنگ نارنجیش را تن میکند و آراسته چشم انتظار باد مینشیند.
باد نغمهخوانان نزدیک به شاخه شده و برگ را انتخاب میکند. او آهسته دست بر کمر برگ میگذارد و پابهپایش میرقصد تا دل کندن برگ از شاخهاش، خانهاش و اصلش راحتتر شود. آخرین گرههای وابستگی برگ به شاخه کم کم باز میشود و درست در آن لحظه که برگ در آغوش باد از معاشقه سرمست شده است، به یکباره تمام میشود همه هستیاش...
برگ طفلکم تو هیچ میدانستی که مرگ را رقص میکنی؟
راضیه زارع به وقت آذر یکهزاروچهارصد
پاییزنامه قبلی: