ویرگول
ورودثبت نام
رضا محمودی
رضا محمودی
رضا محمودی
رضا محمودی
خواندن ۱۱ دقیقه·۹ روز پیش

نامه‌ای از بهشت!

حدودا سه ماه از رفتن "آرون" گذشته بود، هنوز نتونستم با نبودنش کنار بیام. به هر طرف نگاه می‌کنم، ناخودآگاه دنبال نشونه‌ای می‌گردم و سعی می‌کنم حضورش رو برای خودم تداعی کنم.

تحمل کردن این خونه بدون اون، سخت‌ترین کار دنیاست، حتی الان که فقط برای مدت کوتاهی برگشتم تا به آخرین درخواستی که ازم داشته عمل کنم.

بی‌معطلی رفتم سراغ صندوقچه‌ی چوبی قدیمی؛ همون جایی که همیشه مدال‌ها و دفترچه‌های روزهای جنگش رو نگه می‌داشت. سطحش حسابی سرد و زبر بود، و لایه‌ی نازکی از غبار روشو پوشونده بود. دستم رو روی در چوبیش گذاشتم؛ یه لحظه مکث کردم و در حالی که با خودم روزهای سیاه بعد از جنگ رو مرور می‌کردم، متوجه قطره‌های اشکی شدم که از چشمم سرازیر می‌شد.

دقیقاً دو ماه قبل از فتح برلین بود که آرون به‌خاطر شدید شدن حملات تنفسیش، به خونه برگشت. اول فکر می‌کردیم همون آسم قدیمیشه که از وقتی سرباز شده بود همراهش بود. اما بعد از آزمایش‌های دقیق‌تر متوجه شدیم که تمام این مدت اشتباه می‌کردیم. بیماری آرون آسم نبود… اون چند سال درگیر سرطان ریه بود و ما وقتی اینو فهمیدیم که خیلی دیر شده بود.

بعد از این اتفاق، انگار کسی زندگی‌مون رو از مسیر اصلیش خارج کرد. روزها کند شده بودن، و شب‌ها طولانی‌تر، و هر نفس برای آرون شبیه جنگیدن توی یه جبهه‌ی نابرابر بود. روزهایی که آرون به خط مقدم می‌رفت، هر لحظه نگرانش بودم، و حالا باید کنار خودم، ذره ذره جون دادنش رو تماشا می‌کردم.

قلبم در حال مچاله شدن بود، قطره‌های اشکم با سرعت بیشتری پایین میومدن و آروم آروم صدای هق هقم بلند شد. سکوت بی‌رحمانه‌ی خونه، نبودن آرون رو بهم یادآوری می‌کرد و منو یاد آخرین لحظات بودنش می‌انداخت.

با دست‌های یخ زده‌م، ردپای اشک‌هام رو از روی گونه‌هام پاک کردم، و با دست‌های لرزون و بغضی که هنوز توی گلوم بود در صندوقچه رو باز کردم. داخلش حسابی به هم ریخته بود، و پر از وسایل ریز و درشتی بود که هر کدوم یادآور خاطرات عملیات‌ها و نبردهای این سال‌ها بودن.

من به دنبال پاکتِ نامه می‌گشتم، پاکت باریک و زردی که یه گوشه برای خودش جا خوش کرده بود، و برای همین، مدال‌های جنگی، دفترچه‌ی نیم سوخته‌ی خاطراتش و ساعت جیبی طلایی رو کنار زدم تا پیداش کنم.

با احتیاط پاکت رو برداشتم و آدرسی که روش با خطی لرزان نوشته شده بود رو خوندم:

برای هانا

فرانسه، پاریس، خیابان مونتمارتر، کافه مایسون رز

دو هفته قبل از اینکه به کما بره داستان این نامه رو برام تعریف کرده بود. رسوندن این نامه به صاحبش، ماموریت نیمه تموم آرون بود که حالا به من سپرده شده بود. می‌دونستم باید هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم تا این نامه رو به دست هانا برسونم.

مسیر نسبتاً طولانی در پیش داشتم. باید خودمو به قطار ساعت پنج می‌رسوندم که از ‘لندن’ به بندر ‘دوور’ می‌رفت. از اونجا با کشتی راهی بندر ‘کاله’ می‌شدم و در نهایت فردا صبح با قطار کاله، خودمو به ‘پاریس’ می‌رسوندم.

بیشتر از این نمی‌تونستم توی این خونه بمونم. پاکتِ نامه و ساعت جیبی طلایی رو برداشتم و از خونه بیرون زدم. در رو پشت سرم بستم و با قدم‌هایی سریع و مصمم به سمت ایستگاه حرکت کردم.

توی این سفر، دوست دوران دانشگاهم ‘امیلی’، همراهیم می‌کرد. امیلی قبل از شروع جنگ دوم، دانشجوی دکترای فیزیک بود؛ اصالتاً فرانسوی بود، اما انگلیسی رو تقریباً بدون لهجه حرف می‌زد و تا حد خوبی هم آلمانی یاد گرفته بود.

بعد از اینکه داستان نامه رو براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم، بدون اینکه زیاد فکر کنه گفت همراهیم می‌کنه. می‌گفت پیدا کردن هانا توی پاریس جنگ‌زده، بدون اینکه بتونی فرانسوی حرف بزنی کار راحتی نیست.

حوالی ظهر بود که به پاریس رسیدم، و بعد از ده دقیقه، امیلی رو توی جایگاهی که قرار گذاشته بودیم پیدا کردم.

هوای شهر پاییزی بود و نفسم توی این هوای سرد بخار میشد. بارون نم نم می‌بارید و هوا حسابی گرفته بود.

سالن ایستگاه شلوغ بود؛ صدای کشیده شدن چرخ چمدون‌ها روی زمین سنگی و بوق قطارها با هم قاطی شده بود.

هنوز ردپای جنگ توی قدم‌به‌قدم این شهر حس می‌شد. در واقع، پاریس هم مثل بقیه‌ی شهرهای اروپا، تلاش می‌کرد خودش رو از دل این ویرانی‌ها نجات بده و دوباره روح امید رو به زندگی مردم برگردونه. هنوز هم توی بعضی از کوچه‌ها، ساختمون‌های سوخته و خونه‌های آوار شده دیده میشد، پنجره‌هایی که فقط قاب فلزی دورشون مونده بود، یا خونه‌هایی که نصف‌شون تبدیل به آوار شده بود.

اما درست کنار همین ویرانی‌ها، زندگی داشت کم‌کم راه خودش رو پیدا می‌کرد. مغازه‌های کوچیک دوباره کرکره‌هاشون رو بالا می‌دادن، آدم‌ها با قدم‌های آروم توی خیابون‌ها راه می‌رفتن، و گوشه کنار شهر، بچه‌ها وسط پیاده‌روها دنبال هم می‌دویدن و بازی می‌کردن.

بوی نون تازه از یه نانوایی کوچیک ته کوچه بلند می‌شد؛ بویی که توی اون شرایط، حس عجیب و آرامش‌بخشی داشت، مخصوصاً وقتی با هوای نم‌دار و سرد پاییزی قاطی می‌شد.

صدای چرخ کالسکه‌ها روی سنگ‌فرش خیابون، خنده‌ی سربازهایی که تازه از جنگ برگشته بودن، و گفت‌وگوهای آروم مردم، مثل یه لایه‌ی نازک زندگی روی همه این خرابی‌ها نشسته بود.

پاریس اون روزها، شبیه کسی بود که تازه از یه بیماری سخت جون سالم به در برده؛ هنوز بی‌جون و زخمی بود، ولی همچنان نفس می‌کشید و همین خودش امید رو در دل مردم زنده می‌کرد.

بالاخره خودمونو به خیابان مونتمارتر رسوندیم و بعد از چند دقیقه گشتن، تابلوی صورتی‌رنگ و قدیمی کافه مایسون رز که پشت هوای مه‌آلود شهر قایم شده بود رو پیدا کردیم. نمای کافه هنوز رد گلوله‌ها رو روی دیوارش داشت و از گلدون‌های خشک‌شده پشت پنجره هم معلوم بود که مدت‌هاست کسی بهشون رسیدگی نکرده.

وقتی وارد شدیم، بوی قهوه‌ی تلخ و چوب نم‌کشیده، فضا رو پر کرده بود. پشت پیشخوان، پیرمردی حدوداً شصت ساله ایستاده بود؛ صورتش گود افتاده و زیر چشم‌هاش کبود بود، انگار سال‌ها خواب درست‌وحسابی نداشته، و با اخمی که روی صورتش بود، نشون می‌داد که خیلی تمایلی به گفتگو نداره.

امیلی چند قدم جلو رفت، موهاشو از روی صورتش کنار زد و با یه لبخند مودبانه گفت:

-سلام آقا، وقت‌تون بخیر. من و دوستم مالینا، دنبال شخصی به اسم هانا می‌گردیم. ظاهراً ایشون یه مدت توی این کافه کار می‌کردن. شما اطلاعاتی ازش دارین؟

بعد از شنیدن اسم هانا، حالت صورت پیرمرد یک‌دفعه عوض شد؛ اون اخم عمیقش همون‌طور سرجاش بود، ولی انگار چیزی توی ذهنش جرقه زد. دستش که روی لیوان تکون می‌خورد، برای لحظه‌ای ثابت موند و چشم‌هاش ریزتر شد. نگاهش یه جورهایی هم مشکوک بود، هم طلبکار، یا شاید هم نسبت به اسم هانا حساسیت داشت. فضای کافه برای چند ثانیه سنگین شده بود. یکبار دیگه چهره‌ی هر دو مونو برانداز کرد و با یه صدای خش‌دار گفت:

-بهتون نمی‌خوره آلمانی باشین… باید بدونم باهاش چیکار دارین؟

امیلی قبل از جواب دادن یه نگاه سریع به من انداخت، طوری که می‌خواست مطمئن بشه اجازه داره همه‌چیز رو توضیح بده. من هم خیلی کوتاه فقط سرم رو تکون دادم و با اشاره‌ی دست بهش فهموندم مشکلی نیست.

امیلی نفس کوتاهی کشید و رو به پیرمرد گفت:

– همسر دوست من، یکی از سربازای متفقین تو نبرد نورماندی بوده. اون از جیب یکی از سربازای آلمانی که کشته شده بود، یه نامه پیدا کرده… نامه‌ای که برای هانا نوشته شده.

کمی جلوتر رفت و ادامه داد:

-ما فقط اومدیم همین نامه رو به دستش برسونیم، و هیچ قصد دیگه‌ای نداریم.

پیرمرد بعد از شنیدن حرفای امیلی، چند ثانیه‌ای تو خودش فرو رفت. نگاهش بین ما و زمین جابه‌جا می‌شد؛ نه دیگه اون حالت شک و تردید رو داشت، نه کاملا آروم شده بود. فقط کمی به فکر فرو رفته بود، مثل کسی که یه تکه از گذشته‌ی دور رو برای خودش یادآوری می‌کنه.

با یه مکث طولانی بی‌هیچ حرف اضافه‌ای دستشو بلند کرد و به دختر جوانی که کنار پیشخوان ایستاده بود اشاره کرد.

– سه تا قهوه بیار.

بعد با یه حرکت آروم، سرش رو به سمت ما خم کرد و گفت:

– بفرمایید… بنشینید.

ما رو به سمت یه میز چوبی قدیمی راهنمایی کرد؛ کمی اضطراب توی چهره‌ی امیلی مشاهده می‌شد، انگار نمی‌دونست باید منتظر چه چیزی باشه، نفس عمیقی کشید و روی صندلی چوبی که پشت به پنجره بود نشست و من هم بدون هیچ حرف اضافه‌ای کنار دستش نشستم.

پیرمرد قبل از اینکه بشینه سیگار شو روشن کرد و اون رو روی لب‌هاش گذاشت. پوک عمیقی از سیگارش گرفت و طوری که به پنجره‌های کناری کافه خیره شده بود گفت:

-هانا دختر پرانرژی و زیبایی بود، هیچکس از حرف زدن باهاش خسته نمی‌شد و همیشه خیلی خوب به حرف آدم‌ها گوش می‌کرد. تسلط خوبی روی زبان فرانسوی داشت و چند ماه بعد از اشغال پاریس توسط نازی‌ها به اینجا اومد. همیشه روحیه خوبی داشت و حتی بدترین روزهای جنگ هم نتونست لبخند رو از روی لب‌هاش محو کنه!

حدود دو سال قبل بود که متوجه شدم رابطه‌ی هانا با یه سرباز آلمانی که هر روز توی کافه می‌دیدمش گرم‌تر شده و زمان طولانی رو با هم دیگه حرف می‌زدن. اسمش «یوهان» بود. گروهان اونها تقریبا یک ماهی توی پاریس مستقر بود و بعدش به عنوان نیروی کمکی به نبرد نورماندی اعزام شدن.

تقریبا روزهای آخر حضورشون بود که فهمیدم یه حس خاص بینشون شکل گرفته و برای همین به هانا گفتم اجازه داره روزی یک ساعت از وقتش رو با یوهان بگذرونه.

این رابطه خیلی زود به جدایی رسید و زمان رفتن یوهان فرا رسیده بود.

بعد از رفتن اون، هانا کمتر می‌خندید و بیشتر وقت‌ها گوشه‌ای می‌نشست و منتظر چیزی بود، هر روز اخبار جنگ رو دنبال می‌کرد و با هر خبر تازه‌ای، بیشتر از قبل امید خودش رو برای شنیدن خبری که منتظرش بود از دست می‌داد.

اون اواخر، بعد از شنیدن خبر شکست نازی‌ها در جبهه‌ی شرقی، تصمیم گرفت به شهر خودش، ‘درسدن’ برگرده و دوباره کنار خانواده باشه، حتی اگر این بازگشت به معنی فاصله گرفتن از خاطرات کوتاه و شیرینی بود که با یوهان ساخته بود.

پیرمرد این‌بار مکث معناداری کرد. پوک عمیق‌تری از سیگارش گرفت و طوری که انگار می‌خواست حرفش رو پنهان کنه، نگاهش را به زمین دوخت و چند ثانیه سکوت کرد. سپس آهی کشید و با صدایی خسته و گرفته گفت:

-چند ماه بعد از رفتن هانا، جنگ تموم شد، و من به هر طریقی که می‌شد سعی کردم از وضعیت هانا باخبر بشم… اما همون چیزی که ازش می‌ترسیدم، اتفاق افتاده بود. هانا، به همراه مادر و برادر کوچیک‌ترش، در بمباران ۱۳ فوریه‌ی درسدن جونش رو از دست داده بود!

بعد از شنیدن جمله‌ی آخر، مثل کسی که از یه پرتگاه سقوط کرده باشه، شوکه شده بودم. آروم آروم گرمی قطرات اشک رو روی گونه‌هام حس می‌کردم. امیلی دست‌هامو گرفت و با چشم‌هایی پر از غم و همدلی نگاهم کرد، انگار داشت سعی می‌کرد درد مشترک‌مون رو با حضور خودش سبک‌تر کنه.

پیرمرد بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه، ما رو با دو نخ سیگار و فندک نقره‌ای رنگش تنها گذاشت. بوی دود سیگار با سکوت مرگبار کافه ترکیب شده بود و تلخی داستانی که شنیده بودیم رو بیشتر می‌کرد.

دیگه دلیلی برای باز نکردن نامه نداشتم. نمی‌دونستم یوهان همین حرف‌ها رو تو بهشت به هانا گفته یا نه، ولی دلم می‌خواست این جمله‌های ناگفته رو برای روحش بخونم.

با دست‌های لرزان پاکت زرد و نازک رو از کیف خاکستریم بیرون آوردم و نامه رو باز کردم. جملات به زبان آلمانی نوشته شده بود و برای همین، خیلی بیشتر خوشحال شدم که امیلی رو کنار خودم دارم. کاغذ رو بهش دادم و بدون این که مستقیم اشاره کنم ازش خواستم که نامه رو با صدای بلند بخونه!

امیلی یکی از سیگارها رو برداشت و با فندک قدیمی پیرمرد روشنش کرد و اولین پوک رو کشید. نامه رو از دست من گرفت و در حالی که دود سیگارش آروم بالا می‌رفت و در محیط کم نور کافه محو می‌شد، شروع به خوندن کرد:

«عزیزترینم،

نمی‌دانم این نامه هرگز به دستت می‌رسد یا نه، اما فاصله‌ای که بینمان افتاده، دلم را تنگ و نفس کشیدن را برایم سخت کرده، و همین جمله‌هایی که برایت می‌نویسم، مانند نفس تازه‌ای‌ست که غبار فاصله‌ها را کنار می‌زند. اینجا، میان سرمای شب‌های بی‌پایان و صدای انفجارهایی که زمین را می‌لرزانَد، تنها چیزی که قلب مرا از فروپاشی نگه می‌دارد، یاد توست.

هر صبح که چشم باز می‌کنم، پیش از آن‌که آفتاب از پشت دود و خاکستر پیدایش شود، تصویر لبخندت در ذهنم، روشن‌تر از هر نوری ظاهر می‌شود. دلم برای هر چیز کوچکی که با تو داشتیم تنگ شده… برای قهوه‌هایی که نیمه‌خورده می‌گذاشتی، برای قدم‌هایی که آرام‌تر از من برمی‌داشتی، برای آن نگاه کوتاهی که همیشه قبل از خداحافظی می‌کردی و برای ذوق همیشگی چشمانت که امید به زندگی را در من زنده نگاه می‌داشت.

هنوز آن ساعت جیبی طلایی که یادگاری پدرت بود را به همراه دارم و هر وقت که دلتنگت می‌شوم به صفحه‌ی کوچک سفید و عقربه‌های سیاهش خیره می‌شوم و امید دارم که با گذر کردن از این روزهای سیاه، دوباره بتوانیم عشق را در کنار هم تجربه کنیم.

راستش را بگویم؛ من از جنگ خسته شده‌ام، هانا. از ویرانی، از فرمان‌ها، از اینکه هر قدمی که برمی‌دارم مرا به مرگ نزدیک‌تر و از تو دورتر می‌کند.

نمی‌دانم آینده‌مان چه خواهد شد. اما به تو قول می‌دهم که اگر روزی برگشتم، اولین کاری که می‌کنم این است که دست‌هایت را در دست می‌گیرم و تمام خیابان‌های شهر را با تو قدم می‌زنم و دلتنگی این روزهایم را با گرمی آغوشت جبران می‌کنم.

پس تا آن روز، یا هر روزی که سرنوشت برایمان رقم بزند، به یاد من باش… و بدان که من هم با یاد تو از این روزهایی که هر لحظه‌اش بوی مرگ می‌دهد گذر می‌کنم.

یوهان مایر، دوست‌دار همیشگی‌ات»

نامهعشقجنگ جهانیداستان کوتاهداستان
۴
۰
رضا محمودی
رضا محمودی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید