چند روزه به پیشنهاد دوستی مدیتیشن رو امتحان میکنم. همیشه با این دوست احساس همذاتپنداری قویای داشتم. از آن ابعادی که باهم حرف میزدیم احساس میکردم جنس یه سری از اضطرابها و افسردگیهایمان یکی است و چیزی که به بهتر شدنش کمک کرده احتمالا برای من هم باید مفید باشد.
اطلاعات لازم، اپلیکیشنها و وویسی که خودش ضبط کرده بود رو بهم داد و تمرین کردم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم از صدای ضبط شده استفاده نکنم و به صدای درون خودم گوش بدم. روز پرتنشی داشتم و تونستم حداقل ضربان قلب و عصبانیتم رو کمتر بکنم و به آرامش برسم ولی در نهایت این مدیتیشن حالم را بدتر کرد.
وقتی چشمام رو باز کردم مسئلهای که همیشه انکارش میکردم برام عینیت پیدا کرده بود؛ اینکه من به استرسهای ساده و روزمرهم اعتیاد دارم!
استرسهای کوچک برای حواسپرتی لازمند. انگار مدتهاست که ناخودآگاه خوشحالی را تو پایین نگه داشتن سطح دغدغه پیدا کردم. برای مغزم راحتتره که دائم نگران یه مشکل جزئی باشه تا اینکه واقعیتهای سختتر را قبول بکند . نگران فردا بودن از نگرانی برای جایگاه ده سال آینده راحتتره. استرسهای کوچکتر، نزدیکتر، قابل حلتر. وقتی این استرس ساده را کنار میزنم هیولای اصلی از اون زیر سر در میاره. هیولایی که دائم از آینده میپرسه واین دورانی که بهم گذشته باعث شده جوابی براش نداشته باشم. دائم برای هیولا کوچولوم توضیح میدم: بخش بزرگی از زندگی اونجوری که ما پیشبینی میکنیم پیش نمیره پس انقدر من رو آزار نده ولی زبان نمیفهمد.
توان مبارزه باهاش رو ندارم، نه الان که همه چیز زیاده از حد روی هواست. ولی روزی به یک شرایط ثابتی میرسم و بلاخره هیولا رو میکشم. بلاخره هیولا میفهمه که دم را غنیمت بشماره.