
سه سالی میشود این تکه شعر روی صفحه مانیتورم برق میزند
گذاشته ام که هر روز جلوی چشمم قدم بزند و برقصد. گذاشتم برای هر شروع لعنتی زندگی، برای باخت های گاها ناعادلانه، برای هر تیری که دست موقع شلیک لرزیده و خطا رفته.
خاصیت بانمکی هم دارد، دقیقا آن روزهایی که احساس میکنم جهان از حرکت ایستاده و به سرم میزند که دقیقا چه کار میخواستم بکنم؟ دقیقا همان موقع... این رقاص عجیب و غریب رو به روی مانیتور برایم خوش رقصی میکند.
شعرش که ساده است، برای من آن جنس معنایش است که متفاوتش میکند، هست و نیست مرا میسازد. مثل آن خانه کاه گلی هایی شده ام که هر روز ببخشی از دیوارش ترک بر میدارد اما خوب میداند پی اش محکم است.
چقدر از عمر این خانه مانده باشد را نمیدانم، حتی نمیدانم چقدر عقل در سرم مانده باشد که لااقل خودم خانه را فعلا خراب نکنم، اما خوب میدانم که یک چیزی این میان هست که بدجور نجات بخش است... خوب میدانم در آن مزرع سبز فلک، آن بالا بالاها یکی دو وجب بالاتر از آسمان، معمار به انتظار قصر نشسته... به انتظار نشسته تا ببیند آن صاحبخانه احمق بلاخره دست به گچ میشود یا نه.
اینجا میگذارم که یادگاری باشد بر دیوار آن خانه کاه گلی، یادگاری برای روزهایی که از عمر سپری شد و سپری نیز خواهد شد:
بکار و بچین
بچین و ببخش
زمین خدا
برای همست
ببین و نترس
نترس و بگو
خدا تا ابد
خدایِ همست
پ.ن: کامنت اول رو یه نگاهی بندازید.