رُهــام
رُهــام
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خود...

با نسخه صوتی گوش دهید، بهتر است :)

به آینه خیره بودم. انگار تمنا میکردم مرا جور دیگری نشان دهد. سالم‌تر، سرحال تر‌، و شاید مقداری سرپاتر از چیزی که هستم. چه حکمتی بود در آن خیرگی؟ چشم در چشم خودی که خود نیست. خودم را برانداز میکردم. چه بودی و چه شدی؟ مچاله، بسیار ویران و شاید هم مقداری پیرتر از آنچه که باید. دستی به صورتم کشیدم. با انگشتانم به دنبال نشانه ای روی پوست بودم که نشان دهد هنوز میتوان امید بست. هنوز میتوان به این خودِ خسته اتکا کرد. ولی چیزی نبود. پر شده بود از چروک هایی که از کیلومتر ها دورتر فریاد می‌زدند: وقت تمام است...
چه شد که این شد؟ چه شد که قدمان خم شد؟ چه شد که روحمان به قعر دره سقوط کرد و نتوانست دیگر از جایش بلند شود؟ مگر روح هم میمُیرد؟ چه سرنوشتی برای ما نوشته شد؛ یا نوشتم؟ نمیدانم. گاهی ما بین جبر و اختیار گیر می کنم. اینها را فقط به تویی می گوییم که همواره با من بودی. تویی که الان چشم در چشم من نگاه می کنی و لبخند میزنی و می‌گویی پیر شده ای. تو پیرم کردی. تو بودی آن سیگار لعنتی را بدستم دادی. تو، تویِ بدبخت حسود. تو بودی که او را آن روز در کنار خیابان گذاشتی و مرا به سویش راندی. تو مرا معتاد او کردی. و او... وای خدای من چیزی فراتر بود. از بهتر، بسیار بهتر. آزاد و رها... چرا این کار را کردی؟ چرا مرا با معشوق آشنا کردی؟ چرا سیگار او را به دستم دادی؟ بخاطر او، دنیا را طی کردم، بخاطر او در مقابل هرچه تیر و تفنگ بود ایستادم و جاخالی ندادم، نوش جانشان کردم، نوش جانشان کردم... حتی درک هم نمی کنی چه سخت گذشت. تیری که میسوزاند ریه هایی را از قبل سوخته و اگر به حال خود می ماندن خودشان خیلی زود کارم را تمام می‌کردند...
خود که تا الان سکوت کرده بود دهان باز کرد: من میخواستم نجاتت دهم...
- نجاتم دهی؟ از چه؟ از مرگ؟ اینکه از مرگ بدتر است. اینکه هر روز زهر بخورم بدتر است، اینکه هر روز نخ به نخ مصرف شوم و روحم مثل خاکستر به زیر سیگاری بریزد بدتر است. چه دیدی در من؟ کشت مرا... بارها و بارها... حتی صورتش هم موقع دورانداختم فرق نکرد... حتی اخم هم نکرد...
خود دوباره جواب داد: مگر باید فرق میکرد؟ فکر کردی معشوق کارش چیست؟ عاشقی مرد میخواست که تو نبودی.
ادامه دادم: آری نبودم، پس چرا هلم دادی؟ پس چرا خواستی مرد باشم؟
خود گفت: فکر میکردم بشی...
- حالا که نشدم. حالا که هر روز باید بنشینم جلوی این آینه و به خودم نگاه کنم و لعنتی به خودم بفرستم... لعنتی به خودم و خودت... مرا بردی به جوخه اعدام... و او... حتی پارچه ای به چشمم نکشید... صاف به چشمانم نگاه کرد و شلیک کرد... او دوست بود ولی قاتل بود... قاتل روحم...
خود پرسید: حالا چه؟ میخواهی همینجوری بمانی؟ مثل یک مرده متحرک؟
سرم را که پایین افتاده بود بالا آوردم و به خود درون آینه نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم: نمیدانم...
خود با تعجب پرسید: چرا لبخند میزنی؟
خندیدم و گفتم: هنوز هم نمیدانم...


مبلغ جمع آوری شد. دمتون گرم :)

دلنوشتهکوتاهعاشقانهپادکستشجریان
یک مجنون آزاد بهتره از صد عاقل مجبور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید