رُهــام
رُهــام
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

فراموشی


چندوقت پیش بود که در کافه همراه دوستانم داشتم از فراموشی گاه و بی‌گاهم صحبت میکردم. در تلاش بودم که با اضافه کردن چاشنی نمک و شوخی، توجیه (یا کلمه بهتر: ماله) برای این درد پیدا کنم. دقیقا در زمانی که داشتم بار این مریضی را به گردن اجدادم می‌انداختم با اشاره دوستانم متوجه شدم که جای قند، ایرپاد را درون قهوه انداخته‌ام. اشاره ام به این ماجرا برای توجیه ( یا همان کلمه بهتر: ماله) این بود که بگویم در من، پیرمردی 80 ساله، مبتلا به آلزایمر، دیابت و بیماری رایجی به اسم گشادی مفرط زندگی میکند که همواره جلوی درب چشمانم صندلی گذاشته و هر 5 دقیقه لازم است کسی تکانش دهد تا مبادا عزرائیل شکارش کند.

حکایت من و قبض هایم هم همین است. در حالت عادی معمولا استرس آن قسط لعنتی اصلا اجازه نمیدهد فراموشش کنم، اما هر از گاهی هم آن پیرمرد از خواب میپرد و هوس تماشای کوچه به سرش میزند. آن موقع است که دیگر کار از کار گذشته است. مثال زنده اش بر میگردد به فوت عمویم. در میان آن جیغ و داد و آشفته بازار، طبیعتا صدای پیامک "مرگ" از "قسط" بلندتر است و درگیری ذهنی ام بیشتر معطوف آن بود. نمیدانستم اصلا در جهان معمولی چه‌خبر است. آن حدودا یک هفته، تا دلتان بخواهد آب قند به دیگران خوراندم و به یقین میدانم چند وقت دیگر به جرم ترور بیولوژیکی در زندان خواهم بود. این پروسه تا مراسم هفتم ادامه داشت تا اینکه پیامک قسط، دقیقا همان موقع که میخواستم آب قند چهارم عمه را هم بزنم من را سوپرایز کرد. حالا بماند که آنجا جا داشت یک لباس سیاه هم برای من می‌پوشیدند و خشاب قندان ها را دوباره پر می‌کردند، ولی به هر صورت ماجرا با هزار کوفت و زهرمار حل شد.
تجربه دیگری هم که داشتم مربوط میشد به 5 سال بعد از ماجرای قبلی. فوت پسردایی مادرم. بنده خدا تصادف کرده بود و در جا فوت شده بود. خبر که به مادرش رسید، او هم سکته کرد و فوت کرد. پدر خانواده هم حدودا یکسال بعد یه جورایی دق کرد و از دنیا رفت. میان این رفت و برگشت ها بود که عمه هم بر اثر دیابت نوع یک عمرش داد به شما. میدانم، تراژدی محض است و اصلا بامزه نیست. حتی پیشنهاد کندن گور دست جمعی هم نتوانست یخ جمع را آب کند ولی دقیقا حین داستان نسل‌کشی این خانواده بود که من سه چهار قسط پشت سر هم را فراموش کردم و کم مانده بود یه خدابیامرز دیگر هم بین اسامی فامیل اضافه کنم. اینجور که مشخص است تنها چیزی که باعث میشود استرس قسط هایم را فراموش کنم مرگ است که برای یک ایرانی چندان چیزی عجیبی نیست.

این تراماها بود که باعث شد بپرسم که آیا برای درمان آن پیرمرد گشاد و آلزایمری ذهنم ( دلتان نسوزد، اصلا انسان خوبی نیست) واقعا راه‌حلی وجود ندارد؟ و همان موقع بود که تبلیغات پرداخت پیمان را در ویرگول دیدم. اینکه بتوان با این سیستم کاری کرد که آن پیرمرد درونم انقدر در کوچه، عمر نداشته‌اش را تلف نکند و بین مرگ و قسط انتخاب مفیدتری کند به نظرم شاهکار است. سایتشان را سر زدم و مقداری بالا پایین کردم، از هر نظر تمیز و تراز بود. امیدوارم هر ایرانی که دارد مراحل سوگ و مرگ طی میکند، هرچه زودتر پیمان را دریابد. به مسیر پیمان برای ایجاد یه تجربه کم استرس تر از زندگی و مواجه با اقساط تمام ناشدنی، میتوان امیدوار بود و صدالبته دعا میکنم در ادامه مسیرش هم همینقدر دست و دل باز و مفید باشد.

مرگپرداخت_مستقیم_پیمانقسطخاطره
یک مجنون آزاد بهتره از صد عاقل مجبور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید