بعد از یه غیبت طولانی بر میگردیم با مشتی آسمون ریسمون بافتن :)
غر زدن هام از دانشگاه تمومی نخواهد داشت، حتی پس از مرگ؛ پس بذارید ناله کنم از دست امثال مثلا دانشجو (که خودم هم شامل اون میشم) که تو دانشگاه دنبال هر جو مضخرفی میرن الا دانش. والا از ما که گذشت ولی دانشجوهای گرامی بچه های خودتون رو مثل خودتون بار نیارید، متشکرم :)
سعدی تقریبا دارد تمام میشود. بعد از تقریبا 8 یا 9 ماه. سفر جذابی بود جناب سعدی، ممنون در روزگار تلخ همراهمان بودی. ممنون در زمانهی مدرنیته و درگیر بحران، از عشق گفتی و ما را امیدوار نگه داشتی. این به معنای خداحافظی نیست البته، شما در پوست و استخوان من رسوخ کردی، حالا حالا ها بهت محتاجم ولی گفتیم درد و دلی کرده باشیم با شما.
مولانا ویرانم کرده. همین :)
هنوز شریعتی نخواندم. بابتش از خودم معذرت میخوام. نمیدانم تنبلی است یا چیز دیگه ولی همچنان فرصتش پیش نیامده. ایشالا هرچه زودتر شروعش میکنم.
سریال جدید اپل رو دنبال میکنم:Shrinking. حال خوب کن و جذاب است. در بعضی جاها آموزنده در برخی جاها زننده. جامعه غربی است دیگر، هرچقدر هم خوب شد بلاخره یه جایی تو ذوق میزند.
چاوشی گوش نمیدهید؟ متاسفم :)
معتاد پادکست انسانک از حسام ایپکچی شدهام. بینظیر و جذاب. تنها دلیل دانشگاه رفتنم شنیدن صدای او و مفاهیم عجیبش در مسیر رفت و برگشت دانشگاه است.
به تعریفهای جدید از عشق در اطرافم رسیدهام. شاید روزی نوشتم ولی به قول یکی از دوستان در همین ویرگول: شاید عشق مثل خدا باشه، توضیحش میشه داد اما توصیفش نمیشه کرد.
حسن ختام بگوییم از مولوی:
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده...