ویرگول
ورودثبت نام
رُهــام
رُهــام
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

پاییز؛ بد نبود

فصل جالبی بود برایم. زیادی دویدم. خیلی زیاد. حتی خودم هم انتظارش را نداشتم. بالا و پایین های خودش را داشت. یک روزهایی بمب انرژی و یک شب هایی تا صبح فقط فکر کردن و رنج کشیدن...
این چرخ فلک همیشه برایم چیزی آماده دارد، نمیگذارد یه لحظه فارغ باشم از جهانم که البته نمیدانم این خوب است یا نه، خیلی هم اهمیتی ندارد.
این پاییز با آدم هایی رو به رو شدم که لنز جدیدی برای دیدن بهم دادند. از آن جهت این را می‌گویم که فهمیدم در جامعه زیستن، نیاز به همزیستی دارد.
در مدت 7، 8 ماه کار کردن، سه ماه این فصل را حضوری در خدمت بچه های تیم بودم. این آدم ها برایم جالب بودند. لااقل برای منی که 21 سال با قشر مذهبی بزرگ شده، دیدن این تفکر و لنز جالب بود. با آدم هایی کنار آمدم که از منظر اعتقادی 180 درجه تفاوت داشتم. این آدم ها البته بهم چیزی به اسم "شعور" را آموختند. مثال میزنم:
یک زن و شوهری آنجا کار میکردند که از قضا مدیر بالاسر من نیز بودند. این خانوم به من میگفت: «ما عروسی نگرفتیم چون دوستان و آشنایانی دارم که ممکنه با عقیده من سازگار نباشند و من دلم نمیخواست آنها در عروسی من به سختی بیفتن و تبدیل به چیزی بشن که نیستن.»
من این جمله را بارها با خودم مرور کردم و حرفی ندارم که بزنم. بسیار آموختم... بسیار زیاد
این آدم ها بهم مسئولیت پذیری و نظم یاد دادند. کنارشان جنگیدم و تا جایی که میشد سعی کردم درباره کارم یاد بگیرم و جلوتر بروم. سخت بود ولی لذت بخش بود...
و البته 30 آذر من از این جمع جدا شدم و ریسک بزرگی رو جان خریدم. همین جدایی و رفتن از جمع آن لعنتی‌های دوست داشتنی کاری کرد که شب یلدای مضخرف و بی حسی را تجربه کنم. روز آخر با همشان تک تک خداحافظی کردم، حلالیت خواستم و بغلشان کردم. بدجور دلم برایشان تنگ میشود...
ولی خب یه کار جنون آمیز را شروع کردم و پر از استرس، نگرانی و صد البته ذوق و هیجانم. برایم بسیار سخت بود و هنوز هم هست ولی ته دلم خوشحالم که دیوانگی کردم، خوشحالم که پریدم... نمیدانم چه شود در انتها، خوب است یا بد ولی هرچه که هست مشتاقشم :)
پ.ن: حالا قبل از اینکه یکی بلند شود و بیاید در کامنت من را نصیحت کند این نکته را اضافه کنم: که اعتقادم به باورهایم اتفاقا بیشتر از قبل است، بیشتر میخوانم و بیشتر یاد می‌گیرم. با تشکر :)

از آنجایی که ممکنه بابت همین عکس در شرکت تخته بشه، عکس را تار کردم :)
از آنجایی که ممکنه بابت همین عکس در شرکت تخته بشه، عکس را تار کردم :)

مسئله بعدی پاییز شروع کارهای سالگرد بود. خوشحالم که شروعش کردم، بی نهایت زیباست. سعیم بر این است تا جایی که میشود ادامه‌اش دهم. و خیلی جدی عرض میکنم:

به خدا كه هیچ کس را ثمر آنقدر نباشد / كه به روی نا امیدی در بسته باز كردن

زیرپوستی یه کارهایی داریم می کنیم بتوانیم بیشتر و بهتر کمک کنیم. نمیدانم بشود یا نه ولی دعا کنید... کمر به کاری بستم که رویایش را داشتم و حالا هرروز بیشتر برایش تلاش میکنم و حرص و جوش میخورم (البته از نوع خوبش)

این پاییز بیشتر راه رفتم، بیشتر فکر کردم و بیشتر از بیش فهمیدم که نمیدانم. الان با نمیدانم هایم سر و کله میزنم. چندشب پیش جلسه ای هم درباره همین موضوع داشتم. آن خانوم بهم گفتن: «اتفاقا در این سن تا حدود 30 سالگی اینکه میدونی که نمیدونی خیلی چیز خوبیه، اصلش هم بر همینه. تمام تلاشت رو بذار بر این مبنا که این نمیدونم ها رو دونه دونه باز کنی و بفهمی چی برات دارن، چی بهت اضافه میکنن و چه درسی برات دارن» حرفش را خیلی قبول دارم. من خیلی نمیدانم. و حالا مسئولیتم در قبال خودم این است که بفهمم این نمیدانم ها را، سعی کنم از زوایای مختلف درکشان کنم و به درک خودم از خودم بیشتر کمک کنم.

حرف خاص دیگه ای نیست. بهانه نوشتم بیشتر همان جدا شدن از رفقایم بود. دلم برایشان تنگ میشود. ولی باز خداروشکر یادگاری خوبی ازشان گرفتم، یک عکس از خودم که تصمیم گرفتم از این بعد داخل ویرگول هم آن را بذارم، شاید اینجوری بهتر باشد :)

پ.ن هم باشد از مهمان های این سه هفته‌ی گذشته کیف پولم :)

خاطرهدلنوشتهکاررفاقتزندگی
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید