گرهمان زدند.
روحم را به روحت.
قلبم را به قلبت.
مرگم را به مرگت.
گویی که ما زاده شدیم
برای درهمتنیدگی.
زاده شدیم ،
که کلافِ
بازیِ گربه ها باشیم.
خیاطمان که بود ،
که نخ هایمان را
با بیحوصلگی
درون جعبه جمع کرد...؟
حال سوا شدنی نیستیم.
ترسم از آن لباسیست
که کلاف درهم ما
آن را رفو کند...
پیوسته در خیال خودم غلت می زدم / در فکر این که دردِ دلم را دوا کنم
درگیر خاطراتِ تو بودم که آمدی / تا از گذشته روح و تنم را رها کنم
چسبیده ام به روشنیِ چشم های تو / حالا چگونه از تو خودم را جدا کنم؟
پیچیده ایم مثل دو نخ در کلاف هم / حتی نمی شود گرهی را که وا کنم
باید یکی یکی همه خاطرات را / آن ها که در کنار تو هستم سوا کنم
با روز های قبل تو حتی غریبه ام / ای کاش تا ابد نشود آشنا کنم
ای کاش درد عشق بیفتد به جان تو / یا کل شهر را به جنون مبتلا کنم
شعر از: نِویصآد
هزینه جمعآوری شد :)
دمتون هم گرم :)