هستی
هستی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ماموریت شبانه


منتظر شب می‌مانم، تاریکی مطلق خانه و شنیدن صدای سکوت اهالی. به محض رسیدنش از راه به عنوان یک شبح گرسنه توی آشپزخانه ظهور می‌کنم.

در یخچال را که باز می‌کنم،

نور چراغ‌ها بی‌محابا می‌زنند به چشمانم.

جمع‌شان می‌کنم.

شبیه وقتی که گاز میزنی به یک سیب کال و دهنت جمع می‌شود.

محتویات چیده شده روی قفسه‌های شیشه‌ای را برانداز می‌کنم.

به نور خو می‌گیرم و شروع می‌کنم به مزه مزه کردن خوراکی‌ها؛به نوک زدن به این چیز و آن چیز.به آغشته کردن نان به پنیر.به گاز زدن گوجه بدون نمک.

قبل از بلند شدن صدای اعتراض یخچال و اصرارش به اینکه دست از سر کچلش بردارم یک بار در یخچال را می‌بندم، چند ثانیه صبر می‌کنم و دوباره در را باز می‌کنم.

دوباره پنیر را پهن می‌کنم روی نان؛دوباره گاز می‌زنم به گوجه،بدون نمک.

برای یک لحظه کنترل اوضاع از دستم خارج می‌شود. یخچال جیغ می‌زند و من در را می‌بندم.

چند ثانیه صبر می‌کنم،لقمه را قورت می‌دهم و پایان ماموریت.

محو می‌شوم.

روایتقصهشبغذاشبح
نوشته‌های من در ویرگول | شهروند " اون دور دورا "
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید