"میثم"
بارش برف شدید شده بود اما آسمان هیچ ابری نداشت و ماه، یک سوارخ بزرگ بود روی سقف آسمان.
شمس سعی میکرد گوشهای نگهش دارد تا اسی منجمد یا جامبو با قدرت طوفان خُردش کند، اما موفق نمیشدند.
پسری با مشتهای پولادین تنه درخت را به طرفش پرتاب و نازنین کوهی از آینههای سنگین و شکننده را با تکههایی به تیزی خنجر بر سرش آوار کرد اما آن پشمهای به رنگ برفِ خونآلود همچنان به حرکت ادامه میدادند.
آب و آتش و خاک هیچکدام نتوانستند دفنش کنند و باد شدید نمیتوانست او را از روی زمین بلند کند.
وقتی برای چند لحظه سرجایش ماند تا نفسی تازه کند، یکی از بهترین نقشههای خودمان را اجرا کردیم:
نازنین حصاری از آینههای سیاه دورش کشید.
آینههای سیاه فاصله چندانی از هم نداشتند و میشد از یکی به دیگری پرید به شرطی که اولین پرش به اولین آینه سریع و با قدرت باشد و حین پرشها چیزی جلوی من را نگیرد.
اولین آینه بیرون از حصارها و در پناه وسایل بازی بود.
من داخلش پریدم و از آینه سمت راست گرگینه بیرون جهیدم.
چاقویی همراه داشتم.
ضربهای به سرش زدم. گرگینه گیج شد.
پرشهای دوم و سوم و چهارم به ترتیب ساق پای چپ، گودی کمر و چشم راست گرگینه را شکافت.
پرش پنجم به بیرون از آینه اول بود تا جامبو را بردارم و حمله نهایی را عملی کنیم.
پرش ششم.
پریدم و با چاقوی فرو رفته در کتفش آویزان ماندم. جامبو جلوی او ایستاد و طوفان را بین دستهایش مهار کرد.
از گرگینه که تمام حواسش به جامبو بود، پایین آمدم و پشت یکی از آینهها پناه گرفتم.
جامبو با کمی از طوفان خیز زد تا با گوی عظیم و سنگین طوفان سر او را هدف بگیرد اما چنگال گرگینه در شکم جامبو فرو رفت!
در همان حال خودش را جلو کشید و حصار آینهها را شکست.
اسی که از مرگ دوستش حیران و خشمگین بود، چند گامی پیش آمد و سعی کرد با فوت به انجماد برسد ولی گرگینه باز هم به پیشرویاش ادامه داد و گرچه سخت قدم برمیداشت، سر و گلوی اسی را درید و جسد جامبو را که هنوز به چنگالش بود سمت تاب پرت کرد.
از گروه حمله یا زخمی شده بودند و به داخل ساختمان برگشتند، یا مثل جامبو و اسی؛ فقط من و شمس و نازنین مانده بودیم و یک گرگینه که آماده دریدن بود!
هر سه میدانستیم که باید آخرین و خطرناکترین نقشهمان را عملی کنیم:
شمس با تنههای شکسته و زمین افتاده درختان او را به عقب میراند و نازنین با درست کردن آینه مدام دشمن را گیج میکرد.
من دویدم سمت تاب تا میله نوک تیز و شبیه نیزهای که جامبو با مردن و پرتاب شدنش، برایم درست کرده بود را بردارم.
گرگینه به جای مورد نظر ما، زیر یک درخت قطور و قدیمی، نزدیک شد.
شمس با تمام توانش او را از حرکت نگه داشت و من باز هم دویدم و با فریاد نازنین را صدا کردم تا دو آینه سیاه، یکی پیش روی من و یکی هم چسبیده به تنه درخت و دو متر بالاتر از سر گرگینه ایجاد کند.
با پرشی که درون آینه داشتم و تله پورت، سرِ تیزِ میله را در گردن او فرو بردم و به زمین دوختم.
گرگینه از تکاپو ایستاد.
پریدم پایین و به صورتش نزدیک شدم.
موهای سفیدش مانند پر در دست باد به پرواز درآمد و مانیا با میلهای که از بدنش رد شده بود، به جا ماند.
به صورت ظریفش که سرد میشد دست کشیدم.
او با لبخندی همراه سرخی خون، گفت:((اون گرگ هیچوقت دوستم نبود ... مجبورم میکرد تمام این کارها رو انجام بدم ... تو اولین و آخرین و بهترین دوست منی.))
سپس چشمانش به نقطهای، یک گل زیبا پای درخت، خیره ماند و لبخند روی لبانش ماسید و قلب مانیا دیگر حرکت نکرد.
گمان کنم مدت زیادی همانجا بیحرکت ماندم.
آفتاب بیرون آمد و صبح زیبایی بود.
برف خیلی لطیف میبارید و صدای پرندگان جنگل زیباتر از همیشه بود.
پرتوهای آفتاب بین دانههای سبک برف، احساسی شبیه به لبخند میداد.
***
چند ساعت بعد ما فرشته را برای اولین بار ملاقات کردیم ...
در واقع او بود که ما را پیدا کرد.
سیدامیرعلی خطیبی