#پنج سال بعد، زمان حال#
"شمس"
رعنا خبر میآورد که امشب برای شام، باید آزاده را ملاقات کنم.
آزاده، زنی زیبا، جذاب، پولدار و بیرحم که در واقع همسر من است!
بعد از اینکه از میثم جدا شدم، دوران سخت و بدبیاریهای پی در پی انتظارم را میکشید. همان مَثَل معروف: سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد.
فرشته مُرد و از میثم و بچههای کلاس جدا شده بودم و بیهدف، هرطرف باد میوزید میرفتم.
در همان زمان، تصمیم گرفتم پروژهای که با میثم مشغولش بودیم را مجدد شروع کنم و به نتیجه دلخواه برسم.
مشکل پول و قطعات بود؛ در واقع پول یا قطعات!
به همین خاطر سلسله دزدیهای من از کوچکترین مغازههای الکتریکی تا بزرگترین شرکتهای تکنولوژی شروع شد.
وسایل و ابزار آلات مورد نیاز ذره ذره جمع شدند تا اینکه برای گیر آوردن یک قطعه بسیار حیاتی، یک شب بارانی، مخفیانه وارد شرکت سیبا شدم.
شرکت سیبا، کمپانی وسیع و قدرتمندی که الان مردم آن را به اسم دیگری میشناسند: شرکت بالهای آسمانی.
موقع رخنه به سیستم امنیتی، یک اشتباه ریز همهچیز را به هم ریخت.
نیروهای حراست عین مور و ملخ بر سر جوان لاغر و بیجانی مثل من ريختند.
همه جای بدنم سیاه و کبود شد. چند ساعت زیر شکنجه و بازجویی بودم چون فکر میکردند شرکتهای رقیب مرا اجیر کردهاند و نکته مهمتر، من به خودی خود سبزهام و هیچگاه فکر نمیکردم بدنم کبود شود ولی پیداست آن زمان اشتباه میکردم.
دست آخر آزاده، همسر فعلیام، مرا دید و بعد از یک گفتوگوی کوتاه نه تنها خلاص شدم، بلکه مدیریت شرکت و خود آزاده را هم به من دادند!
اگر کسی چنین داستانی را برایم تعریف میکرد، برای همیشه از زندگیم حذفش میکردم چون از افسانههای پریان و فیلمهای بالیوودی هم مضحکتر است، ولی خوشبختانه یا متأسفانه حقیقت دارد!
***
شب، شهر، شلوغی، رنگهای کور کننده، بوهای خوشمزه و مردمان خوشحال.
راننده را مرخص میکنم.
به محض رسیدن به خیابان اصلی در ترافیک اسیر میشوم.
کاش راننده را نگه میداشتم تا وقتی پشت فرمان بود، روی صندلی عقب چرت میزدم.
رستوران جایی در بیرون شهر است.
وقتی به جاده میرسم از شدت خستگی مثل آدمهای مسخ شده میرانم.
نمیدانم چطور به رستوران میرسم.
قبل از دیدن آزاده، در سرویس بهداشتی آبی به دست و صورت میزنم. همین حین، ماجرای جالبی اتفاق میافتد ...
***
پشت میز کوچکی نزدیک پنجره نشسته است.
روبرویش مینشینم.
آزاده با همان صدای دورگه و خشدار:((دیر کردی.))
-توی شهر ترافیک بود؛ تو سفارش دادی؟
آزاده:((چرا پای چشمت کبوده، چرا مشتهات زخمیه؟))
-توی دستشوئی، یه مشکل ریز پیش اومد ...
آزاده:((لازمه برای تمیزکاری پول بیشتری به گارسون بدم؟))
-نه، گذاشتم فرار کنن.
آزاده:((که اینطور.))
-خودت که میدونی، از اینجور آدم ها نمیشه حرف کشید، به خاطر شست و شو مغزی چیزی گیرت نمیاد.
آزاده:((آره متوجهم. امروز بچهام رو دیدم.))
-همون بچهی ...
آزاده:((آره، همون بچهی نامشروعم.))
-خب؟
آزاده:((همین، چیز خاصی نبود. من برات استیک مخصوص سفارش دادم.))
-حقیقتش میخواستم یه چیز سبکتر برای شام بخورم ...
آزاده: میخوای سفارش رو عوض کنیم؟
-نه ولش کن، همین خوبه.
آزاده:((خوبه؛ از دعوای توی دستشوئی بگو.))
-قبل اینکه بیام سر میز رفتم دست و صورتی بشورم. دو نفر، یکی راست یکی چپ هم مشغول همین کار بودن. سومی از توالت پشت سرم بیرون اومد. تا بپره منو از پشت بگیره جاخالی تا با کله بره توی آینه. چرخیدم سمت دومی با مشت گذاشت پای چشمم و لگد اولی پشت زانوم بود. با قدرتم زدم تو ساق پای جفتشون تا با صورت بخورن زمین و عقب رفتم چسبیدم به دیوار، سومی پا شد حمله کنه گلوش رو از دور گرفتم تا نتونه نفس بکشه. اولی و دومی دیدن حریف نمیشن زیر کتف سومی رو گرفتن و زدن به چاک.
آزاده:((هیجان انگیز بوده.))
-آره!
آزاده:((میتونستی بکشیشون؛ همونجور که چند سال پیش فرشته رو کشتی.))
-دوباره شروع نکن ...
آزاده:((واقعا چرا اینکارو کردی؟ نمیتونم درکت کنم.))
-من فکر کردم قراره یه شام با آرامش داشته باشیم و بعدش شانسمون رو دوباره امتحان کنیم.
آزاده:((خب، درست فکر کردی.))
-پس بیا خاطرات رو بیخیال شیم و از شام لذت ببریم ... نگاه کن! غذامون رو آوردن.
سیدامیرعلی خطیبی