"میثم"
دستانش در دستانم. چشمانش بسته است.
نفسش به آرامی نسیم ملایم بهاری.
چقدر برای خندههای شیرینش دلتنگم.
میگویم:((ترانه، الان سه ماهی میشه که چشمات رو بستی. نمیخوای بیدار شی؟ حاضرم هرچی دارم رو بدم تا دوباره سرپا بشی. هرروز میام اینجا و باهات حرف میزنم تا شاید، فقط شاید صدام رو بشنوی و تصمیم بگیری برگردی؛ میدونم که میتونی! من و تو یه عالمه ماجرا باهم داشتیم و هنوز راه درازی در پیش داریم؛ الان وقت کنار کشیدن نیست ...))
پرستار اخطار میدهد که وقت ملاقات رو به اتمام است.
+ترانه جان، عزیزترین کسی که دارم و برام مونده، بمون، نرو. نمیتونم تصور کنم بدون تو چطور دنیا به حرکتش ادامه میده. تو از اون آدمهای کمیابی که ایمان دارم همیشه هستن و اونقدر پا به پام بودن و بهم کمک کردن که خجالت میکشم از بیعرضگی خودم. اگه یه روز نباشی ...
اشک راه حرف را میبندد.
+بعد از مرگ فرشته و گم و گور شدن شمس و رفتن الناز به شمال، فقط تو بودی که کنارم موندی. منم تا همیشه کنارت میمونم، قول میدم.
بلند میشوم که بروم؛ پتو را روی شانههای ترانه میکشم؛ به جبران هزاران باری که در ماشین یا مترو خوابم میبرد و او ژاکت یا کاپشنش را روی من میانداخت تا سردم نشود.
***
کافی شاپ دنجی که پاتوق همیشگی نیکی است، فاصله چندانی از بیمارستان ندارد.
پیاده میروم.
علیرغم سوزِ سرما، آفتاب بیجانی از بین شاخههای برهنه میگذرد و روی سنگفرشهای پیادهرو میدرخشد.
آسمان صاف و کمرنگ است.
گنجشکها کز کرده و به آغوش هم پناه بردهاند.
بخار نفسها از خودم جلوتر میرود اما تا به کافه میرسم محو میشود.
***
میگوید که خودش هم تازه رسیده است.
اینجا دنج و گرم است مثل خانهای که چند وقت پیش از دست دادم.
پالتوی چرم را درمیآورد و به لباس آویز گوشه کافه آویزان میکند. کاپشن مرا هم میگیرد و با لبخند کنار پالتو میگذارد.
غیر از یک پیرمرد و روزنامهاش و دو کبوتر عاشق و کمسن که مشخص است زنگ اول مدرسه را برای این قرار فدا کردهاند، فقط من هستم و نیکی و موسیقی ملایم پیانو.
دو قهوه سفارش میدهیم و تکه کیکی تا مثل نوجوانهای بیپولِ میز کناری، شریکی بخوریم.
نیکی:((در چه حاله؟))
+هنوز همونطور.
نیکی:((من هنوز نفهمیدم چرا دوست قدیمیت ... اسمش شمس بود دیگه؟ به خاطر هیچی کمر به قتلتون بسته!))
+حقیقتش خودم حدس میزنم ربط به اختراعمون داره.
نیکی:((اختراع؟!))
***
+من بچگیم رو توی یه پرورشگاه گذروندم، یه پرورشگاه عجیب غریب که دیگه حتی وجود خارجی نداره. اون زمان روی یه پروژهای کار میکردم و مدیریت اونجا هم روش حمایت داشت. چندسال بعد که شمس اومد و با هم دوست شدیم، تیم ما دو نفره شد و خلاصه همونطور که کار و پيشرفت میکردیم، سروکله فرشته پیدا شد. کسی که عملا نگهداری از ما رو به عهده گرفت و شد نفر سوم تیم و ساپورتمون کرد. پروژه تا نزدیک نتیجه دادن هم پیش رفت ولی فرشته مرد.
نیکی:((مرد؟! زنی که سرپرستتون بود؟))
+آره ... ولی خب این داستان، داستانِ فرشته و مرگ غافلگیر کنندهاش نیست. بعد از دوباره یتیم شدنمون، شمس از من فاصله گرفت. آخرین باری که هم رو دیدیم، دعوا شد و اختراعمون توی آتیش سوخت. دیگه شمس رو ندیدم. حتما توی این سالها دوباره به فکرش زده اختراع رو بسازه و اینبار فقط برای خودش باشه ولی دیده نمیتونه بدون من تکمیلش کنه؛ برای همین افتاده دنبالم.
نیکی:((مطمئنی برای همینه که دنبالته؟))
+مطمئن نیستم ولی شمس رو میشناسم، برای همین احتمال میدم قضیه همین باشه.
نیکی:((میثم، این اختراع چیکار میکنه؟ چقدر اهمیت داره که اون حاضره به خاطرش آدم بکشه؟!))
+اون دستگاه یه چیز شگفتانگیز و بینظیره! کاری که میکنه منحصر به فرد و خیلی خیلی قدرتمنده ...
نیکی:((یعنی چیکار میکنه؟!))
+یسری کار جالب انجام میده توی اینجا، ذهن آدم!
سیدامیرعلی خطیبی