"میثم"
خانه نیکی گرم است، با نورهایی سرد.
یک واحد در فلان کوچه و فلان آپارتمان.
خیلی بزرگ نیست، ولی برای جفتمان از کافی فراتر.
مانتویش را عوض کرده و آمده روبرویم؛ مینشیند روی مبل کرمی رنگ و یک پای روی دیگری میاندازد.
ذوق دارد و دستها را به هم میمالد:((خب خیلی خوش اومدی، اگه سردته میخوای بخاری رو بیشتر کنم؟))
+نه نه خوبه، یکم بگذره لرزم میخوابه.
نیکی آماده که بلند شود:((الان برات چایی میارم ...))
+حالا بشین، عجلهای نیست!
لبخند و کمی تعجب، روی جایش دوباره آرام میشود.
نیکی:((باشه ... خوشحالم بالاخره قبول کردی بیای ...))
+منم خوشحالم اینجام، ولی واسه این تا حالا قبول نکردم که نمیخواستم اسباب زحمتت بشم.
نیکی یک لنگه ابرو را بالا میاندازد:((این چه حرفیه؟! اصلا باعث زحمت نیستی، بعدش هم تا کی میخواستی توی سالن انتظار بیمارستان یا مسافرخونههای داغون کوچه کناریش بمونی؟ اینجا کوچیکه ولی جا برای هردومون هست ...))
+راست میگی، ممنونم ازت. این مدت اونقدر به من محبت کردی که نمیدونم از شرمندگی چیکار کنم ... ولی بزرگترین دلیلم برای نیومدن به اینجا چیز دیگهای بود ...
تعجبش بیشتر میشود، میپرسد:((چه چیزی؟!))
+ترسم این بود و هنوزم هست، که افراد شمس من رو اینجا پیدا کنن و تو آسیب ببینی ... اونا هرجا که باشم پیدام میکنن و نمیخوام تو هم این وسط صدمه ببینی!
میخندد.
نیکی:((نترس! عین روح اومدیم توی خونه؛ عمرا پیدامون کنن ... اینجا پیش من در امانی میثم ...))
***
پتو و سرم روی پای نیکی و دست نوازشش.
فکرم درگیر است. میفهمد، میپرسد، برایش میگویم.
+اگه فرض رو بر این بذاریم که شمس هرجور شده من رو زنده میخواد، واسه اختراع یا هرچی، پس هرجوری بتونه بهم فشار میاره تا یا گیرم بندازه یا خودم تسلیمش بشم.
نیکی:((خب؟))
+برای مثال اونا به خونهام حمله کردن، دوستم الناز رو خریدن، توی جاده بهمون حمله کردن که البته اون سری قصدشون کشتن بود، ولی به هرحال هرکسی که اطرافم بوده رو هدف قرار دادن و میدن ...
نیکی طاقتش تمام و مستقیم از بالا توی چشمانم خیره میشود:((میخوای به چه برسی؟ اگه میترسی بلایی سر من بیاد، بهت که گفتم ...))
+قضیه تو به کنار، جز دو-سه تا دوستی که دارم و یا
بیمارستان توی کما موندن، یا زیر خاک دارن میپوسن یا یکجای دور گم و گور شدن، دیگه چه کسی رو نزدیک خودم دارم که بتونه اهرم فشار باشه ...؟
نیکی به نقطه نامعلومی بیرون از بالکن زل میزند:((نمیدونم ... راستی گفتی چندتا شاگرد خصوصی داشتی ...))
+ماهور و پردیس!
نیکی:((به نظرت مشکلی براشون پیش میاد؟))
از روی مبل میپرم.
+اگه تا حالا مشکلی براشون پیش نیومده باشه خوش شانسیم ...
آماده که از در بیرون بروم، میچرخم سمتش:((اصلا نمیخوام اصرار کنم، خیلی خطرناکه، ولی اگه اینبار هم کمکم کنی دو نفر نجات پیدا میکنن.))
نیکی:((متاسفم میثم ... من ...))
تاحالا اینطور آشفته ندیده بودمش.
نیکی:((ولی ماشین رو بردار، غیر از این به موقع نمیرسی.))
+ممنونم، دوستت دارم.
نیکی:((منم.))
*** ***
"شمس"
-خب پس، چیزایی که میخواستم رو گیر آوردی جناب کامران صفتزاده!
کامران:((بله آقای شمس، همش اینجاست. تمام اطلاعات به درد بخور از جمله آدرس اون دو نفر.))
-خوبه، الان ساعت چنده؟
کامران:((الان؟ ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه عصر.))
-عالیه، یک لحظه من رو ببخشید ... الو، رعنا! تمام بچههای موتور سوار رو خبر کن برن به این آدرسی که بهت میگم، باید یکی به اسم ماهور رو گیر بیارن ... درضمن، تمام نیروهای ویژهای که هنوز توی شرکت هستن رو به خط کن، همراه من باید بیان سراغ دومی ... همین، فعلا خداحافظ.
کامران:((خب، الان وقتشه برم سراغ اون دوست قدیمیتون؟ نازنین ...))
-خانم نازنین!
کامران نیشش تا بناگوش باز میشود:((بله درسته، خانم نازنین ... بابت این مبلغ ممنونم ...))
-بده حسابداری برات نقدش کنن، حالا هم با اجازه، باید به دیدن یه خانم محترم برم.
کامران:((توی شکار موفق باشید، آقای شمس!))
*** ***
"میثم"
پردیس، ماهور، لطفا تحمل کنید! من خیلی زود میرسم ... خیلی زود ...
سیدامیرعلی خطیبی