"میثم"
عصر، زمستان، خورشید نزدیک به غروب. خیابانها و کوچههای در هم تنیده پائین شهر که در آن پردیس و ماهور به فاصله دو خیابان از هم زندگی میکنند. خلوت و آرام.
چند کبوتر روی تیر برق فرسوده و بد رنگ، درون خود و جوجههایشان میلولند.
ماشین را یک کوچه پایینتر پارک میکنم و به پردیس زنگ میزنم تا شال و کلاه کرده و بیاید.
پردیس دختر زیرک و مظلومی که سختیهای زیادی را با همین سن کم کشیده است و تا قبل از آشنایی با من و ترانه و کسب درآمد از طریق هک و برنامهنویسی، در مترو و اتوبوسها دستفروشی میکرد.
یک مادر دیوانه و فلج دارد، یک پدر مرده و دو برادرِ کوچکِ بیدست و پا و کتکخور.
چند سری قصد خودکشی داشت. حتی یکبار ساعت دو نصفه شب به من زنگ زد:((میخوام خودم رو از ساختمون پرت کنم پائین! لطفا زودتر بیا ... نمیخوام توی تنهایی بمیرم.))
از صدایش خواندم که پشیمان شده ولی شهامت برگشتن را ندارد.
نمیدانم چطوری خودم را بهش رساندم، چندبار روی پلههای منتهی به پشت بام زمین خوردم و چند جای بدنم کبود شد و چقدر میترسیدم از اینکه دیر رسیده باشم ... اما به موقع رسیدم.
دستش را کشیدم، کشیدم سمت خودم، خودم تشکی شدم برایش تا سفت بودن زمین را حس نکند و حس نکرد.
چقدر گریه کردیم. اولین بار اشکهای مرا، ضعف و شکستگی مرا میدید ... ولی من ساعتها غمش را دیده بودم و شانههای خودم و ترانه را به لرزش گریههای او میسپردم.
وقتهایی که ناراحتیش تمام میشد و میرفت، تازه اندوه من و ترانه بود که آغاز میشد.
***
+خب وسایلت رو جمع کردی؟
پردیس، مضطرب:((آره آره، ولی مطمئنی سراغ منم میان؟))
+من شمس رو خوب میشناسم، وقتی بخواد به چیزی برسه از هر راهی استفاده میکنه تا به دستش بیاره.
پردیس با اضطراب بیشتر:((پس خانوادهام چی؟ نکنه چون من فرار کردم اونا رو اذیت کنن؟))
+نه، اگه به برادرات سپرده باشی که دقیقا چی بگن و اونا ببینن پیدات نیست، نهایتا یکی-دو روز خونه رو تحت نظر دارن و بعد بیخیال میشن. نگران نباش.
پردیس، آرام:((باشه، مرسی میثم.))
+شرمنده پردیس؛ به خاطر من توی این دردسر افتادی ...
پردیس، با لبخند:((نه، اینطور نیست. تو بارها برای من توی مصیبت افتادی و تازه هربار نجاتم دادی، پس این حرف رو نزن ... راستی!))
+چیشده؟
پردیس:((تا کی قراره توی بیمارستان بمونم؟))
+خب ... نهایتا یک شب. ببین میدونم اصلا راحت نیست ولی امنترین جاییه که سراغ دارم ... رفتی اونجا اسم و فامیل ترانه رو بگو و بگو دخترخالهاش هستی ... خب تاکسی رسید، برو اونجا و منتظر شو تا من و ماهور هم برسیم.
پردیس که چشمانش تَر شده است:((باشه، فقط ... لطفا مراقب خودت و ماهور باش.))
+نجاتش میدم، نگران نباش! وقتایی که پیاده میرفتی پیشش، مسیرت از کدوم طرف بود؟
پردیس کوچه سمت چپ را نشان میدهد:((همین رو مستقیم برو، حدود دویست-سیصد متر. دوتا خیابون رو رد کن ... بقیش رو هم که بلدی.))
+آره بلدم.
پردیس سوار بر تاکسی میرود و تا لحظه آخر از شیشه عقب برایم دست تکان میدهد.
به محض پیچیدن ماشین به خیابان اصلی، صفحه موبایلم را لمس میکنم و سپس من ...
در تلویزیون خانه قدیمی یک زن و مرد سالخورده، در مانیتور یک جوان شیفته بازیهای ویدئویی، در صفحه موبایل یک دختر عاشق پیشه، در تبلت یک دختر و پسر سیزده ساله دوقلو که آهنگهای فاخر گوش میدهند و ...
*** ***
#نیمساعت بعد#
"شمس"
-خیله خب، پخش شید و ساختمون رو محاصره ... کیه که داره زنگ میزنه؟
یکی از افراد:((یا خانومتونه یا ... منشیتون!))
چند نفر پوزخند میزنند.
یکی دیگر:((برای آقای شمس مگه این دوتا فرقی هم دارن؟))
اینبار همگی میخندند.
-زهرمار! با این حرفا نمیتونید میونه من و همسرم رو به هم بزنید، فهمیدید؟
یکی از افراد:((قربان، تماستون قطع شد.))
-وسط حرفم نپر! حالا بذار ببینم کی بود ...
دوباره چند نفری میخندند.
اسماعیلی تماس گرفته بود، حتما مسئلهای پیش آمده، چون زمانی که هدف را گیر بیاورند یکراست به شرکت میروند و منتظر میمانند.
-الو اسماعیلی، چه مشکلی پیش اومده؟
اسماعیلی:((سلام قربان ... آقای شمس ما اومدیم همون آدرسی که گفته بودید ولی دختره خونه نیست!))
-یعنی چی که خونه نیست؟!
اسماعیلی:((قربان ما حتی کل خونهشون رو زیر و رو کردیم، هیچ اثری ازش نبود؛ یه پیرزن خُل و علیل اینجاست و دو تا پسر بچه دماغو! یکی از پسر بچهها گفت نیم ساعت پیش خواهرش رفته یکی از دوستاش رو ببینه و شب اونجا میمونه ... قربان یه لحظه وایسید ... همین الان یکی از آدمای
بیکار و فضول محل به فدائیان گفت این دختره رو دیده که با یه پسر جوون حرف زده و بعد سوار تاکسی شده و رفته.))
-دیر رسیدید ...
اسماعیلی:((قربان، ما ..))
-حرف نزن وقت نداریم. به حیدری بگو بچهها رو جمع کنه و بیاید سمت آدرس دوم؛ ممکنه اینجا بهتون نیاز پیدا کنیم.
اسماعیلی:((چشم آقا، الان راه میاُفتیم.))
***
به حدود 15 نفری که همراهم بودند، دستور دادم ساختمان را قُرق کنند. بعد داخل تک تک واحدها بریزند و همه را بیسر و صدا، با صدا خفهکن یا چاقو، بکشند و فقط ماهور را اسیر کرده و بیاورند. تاکید کردم در هر طبقه چند نفری بمانند تا اگر
ماهور فرار کرد، یا کسی زنده مانده بود یا میثم آمد، کاملا آماده باشند؛ همچنین دستور دادم تمام صفحات سیاه مانیتور و موبایل و جعبه جادو را خُرد کنند!
میثم، من منتظرت هستم ...
*** ***
"میثم"
از آیفون تصویری یک خانه نسبتا مرفه درآن محلههای پائین شهر، میپرم بیرون. شانس آوردم بزرگهای خانه خواب هستند و کوچولوها با هندزفری در گوش، سیب زمینیای به نام پو بازی میکنند.
پنجره را باز میکنم، سوز سردی به داخل خانه گرم و نرمشان میخزد. شرمنده نمیتوانم ببندمش و احتمالا سرما میخورید.
تنها راه پائین رفتن از طبقه سوم فقط یک حرکت پُرریسک است که یکبار باعث شکستگی پاهایم شد.
موبایل را از پنجره پایین میاندازم، به سمت نزدیکترین آینه سیاه، تلویزیون پنجاه اینچی وسط اتاق نشیمن، میدوم و از آن تلهپورت میشوم به موبایل و قبل از تکه تکه شدن آن بر کف پیاده رو، بیرون پریده و آنرا میگیرم؛ اینبار خوش شانسی آوردم که گوشی و پاهایم سالم ماندهاند!
نبش کوچهای هستم که تا ساختمان ماهور چند قدم بیشتر نیست. ساختمان چهار طبقه و دوازده واحدی که نیروهای شمس مثل مور و ملخ درونش میریزند. پس از چند لحظه، بیرون از ساختمان فقط شمس میماند و دو گنده بک همراهش.
پشتش به من است.
میتوانم طوری که آن دو متوجه نشوند حسابش را برسم و فرار کنم، ولی ... ماهور مهمتر است.
سیدامیرعلی خطیبی