
"میثم"
صفحه موبایل را در جیبم لمس میکنم و از موبایل دیگری در واحد آخر طبقه دوم بیرون میجهم. در طبقه اول و سوم آینه سیاهی ندیدم و طبقه چهارم هم ممکن نبود چرا که باید ابتدا وضعیت ساختمان را بررسی کنم.
صفحه موبایلی که از آن خارج شدم برای پسر نوجوانی بود که آن را بین لحاف و تشک پنهان کرده و جسد خودش کف اتاق پهن بود. دوست دخترش از آن طرف مدام پیام میداد:((چه خبره؟ چرا جواب نمیدی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟))
دختر بیچاره ... چه اتفاقی بالاتر از مرگ؟
شمس داری چیکار میکنی؟
آدمهای بیگناه رو میکشی ... تو اینجوری نبودی ...
***
اولین جلسه کلاس هک که قرار بود شرکت کنیم، ما را به لنگرگاه کشاند. روی سکوی شماره پنج، ساعت چهار بعدازظهر زمستانی مثل همین امروز. روی سکو ترانه و الناز را برای اولین بار دیدم و دختری به نام سحر. علاوه بر این سه نفر، دختر دیگری هم بود ... اسمش را به خاطر ندارم ولی آخر همان جلسه با استاد دعوا کرد و دیگر ندیدمش.
سحر هم یک مدت آمد و بعد چسبید به درس و تِست تا امروزه پزشک ممتازی بشود.
به هرحال من و شمس از اینکه جز ما بقیه دختر بودند، هم شرمنده شدیم و هم با نیشخند به پهلوی یکدیگر ضربه زدیم.
هیچوقت راه و روش صحبت با خانمها را نمیدانستم و دختری نبود که از دستم فراری نباشد. در مؤسسه هم ... نازنین ... قضیهاش تفاوت داشت.
در عوض شمس ... شمس خوب میدانست چه باید بگوید و چه باید بکند. حتم داشتم پایان جلسه اول شماره دستکم دو نفر از دختران را میگیرد و هفته بعد با آنها سر قرار میرود.
الناز همیشه راحت و خندان بود و همه چیز را ساده میگرفت و شماره را به آسانی تقدیم میکرد، ترانه گوشهگیر بود و به سنگ ریزه و امواج آرام دریا خیره میشد، سحر هم اتو کشیده و مثبتتر از آن بود که به راحتی دم به تله بدهد. اما آن دختر ناشناس ترکیب عجیبی از جذابیت و دلبری همراه با خودداری بود؛ شاید به همین دلیل شمس را گیج و دستپاچه میکرد!
اواسط کلاس، در هیاهوی بحث دختر ناشناس و استاد، همان موقع که شمس برای الناز سرحال و سحر معذب زبان میریخت، به مشکلی خوردم. ترانه کنارم نشست تا با کمک او مشکل را حل کنم.
این بود سرآغاز دوستی یک دختر مهربان و خجالتی به اسم ترانه با پسری که هیچوقت از دردسر رهایی نداشت!
اما درخصوص صحبت با خانمها ... وقتی با ماهور آشنا شدم که یک روز برای آموزش دیدن با ترانه تماس گرفت و روز بعد به خانهمان آمد. فهمیدم زنی است در آستانه فروپاشی که به تکیهگاه احساسی نیاز دارد.
گرچه آن لبخند محزون و صورت زیبا در کشش من نقش مهمی داشت ولی باز هم نمیتوانستم؛ اگر این فرصت را امتحان میکردم خیانت به اعتماد او بود. به همین دلیل ماهور رفت در لیست موقعیتهایی که با سکوت از کنارشان رد شدم.
بارها به خانه ماهور در آخرین طبقه همین ساختمان رفتم اما هیچوقت نگذاشتم رابطهمان از تدریس و دوستی فراتر رود.
به هرحال من نیکی را دارم و او یک آدم فوقالعاده است.
***
از صدایشان میفهمم که سه مامور در این طبقه گشت میدهند؛ اولی از شانس من درست ورودی همین واحد،
پشت به من کشیک میدهد و دومی و سومی در راهرو و واحدهای دیگر میچرخند.
وقتی شنیدم دومی و سومی میروند تا گریه نوزادی را در واحد دیگری برای همیشه خفه کنند، با طنابی که داخل سبد بود، از پشت اولی را خفه میکنم. به خاطر گریه نوزاد و صدای گلوله، صدای خفه شدن نفر اول به گوششان نمیرسد.
نفر دوم و سوم به راهرو برگشته و پی میبرند که همقطارشان نیست. مدام صدایش میزنند تا اینکه گوشی پسر نوجوان عاشق را کف راهرو سُر میدهم. توجه آن دو جلب شده و سمت موبایل میآیند، با تلهپورت از گوشی پسرک بیرون میپرم و کله جفتشان را محکم به هم میکوبم.
گیج روی زمین پخش میشوند تا من با ضربه پا روی گردن کار را یکسره کنم. اسلحهای برمیدارم و روی آن صدا خفهکن میبندم. طبقه سوم منتظرم است. بعید میدانم سر و صدای زیادی به پا شود!
*** ***
#در همان لحظات#
"شمس"
این بیرون هوا سرد است ولی نمیشود داخل شد. اگر گلولهای به اشتباه به سمت من منحرف شود میفهمم که همیشه باید در چنین موقعیتهایی جلیقه ضدگلوله پوشید! هرچند دیگر این فهمیدن سودی ندارد ...
میثم ... تو کجایی برادر؟ حس میکنم همین اطرافی؛ تو دوستانت را به امان خدا ول نمیکنی و با فراری دادن پردیس این را به من ثابت کردی ... ممکن است که ماهور را هم زودتر نجات داده باشی و تمام این کارها بیدلیل باشد؟
باید مطمئن شوم.
-قربانی، یه زحمت میکشی؟
قربانی:((در خدمتم.))
-به بچههای داخل بیسیم بزن بپرس دختره رو پیدا کردن یا نه؟
قربانی:((چشم الان ...))
صدای زنگ و لرزش موبایل در جیب کُت.
-الو بله؟
رعنا پشت تلفن سعی دارد هیجانش را کنترل کند ولی نمیتواند:((سلام آقای شمس، ببخشید مزاحم شدم ...))
-بگو چیشده؟
رعنا دستپاچه میشود:((آقای شمس اجازه بدید، سریع میگم، یادتونه به چندتا از بچهها دستور دادید بمونن توی روستای شمال، همونجا که الناز زندگی میکرد؟ تا جنگل و کوهستان اون اطراف رو بگردن شاید ردی از میثم و ترانه گیر بیارن ...))
-آره آره یادمه، خب؟
رعنا:((اونا امروز برگشتن، خبری از میثم و ترانه نداشتن ولی ...))
-ولی چی رعنا؟ چرا تلگرافی حرف میزنی؟
رعنا:((معذرت میخوام ... توی جاده اونجا تصادف شده؛ پرسوجو کردن ماشین ترانه و میثم بوده ... اینطور که بچههای ما متوجه شدن بهشون حمله شده! به نظرم از این ماجرا میشه اینطور برداشت کرد که ...))
-که به جز ما افراد دیگهای هم دنبال میثم هستن! این اتفاق، خرابکاری و حملات نامنظم به تأسیسات و افرادمون توی این چند وقت اخیر رو توجیه میکنه ... رعنا سعی کن اطلاعات بیشتری از اون تصادف به دست بیاری و ببین میتونی چیزی از کسایی که بهشون حمله کردن بفهمی.
رعنا:((چشم آقای شمس.))
-راستی، یه لیست از آسیبهایی که این مدت به افراد و شرکت وارد شده، تهیه کن. جدیدترین مورد قضیه رضا مثقالچیان بود که ... نه صبر کن! من توی سرویس بهداشتی رستوران، چند روز پیش، مورد حمله قرار گرفتم، همون شبی که با آزاده بیرون شهر قرار داشتم.
رعنا:((متوجه شدم و چشم، الساعه این لیست رو تهیه میکنم.))
-ممنونم. خداحافظ.
با ذهنی مشغول تلفن را قطع میکنم. این اطلاعات مثل تکههای پازل مکمل یکدیگر هستند ... ناگهان ... یکی از افرادم از بالای ساختمان به حیاط میافتد و مغزش میترکد.
سرم را بالا میبرم و روی بالکنی در طبقه آخر میثم را میبینم که از نرده خم و به جسد خیره شده است. چقدر بزرگ شده! چقدر به ظاهر تغییر کرده ولی به نظر هنوز همان میثم سابق است.
قربانی به بالکن مورد نظر اشارهکنان میگوید:((اونجا واحد دخترهست!))
-راه بیفتید نباید بذاریم فرار کنن.
میثم لحظهای به من خیره میماند و به داخل برمیگردد.
کلت کمری را بیرون میکشم. برای هرچیزی آماده هستم، برای هرچیزی!
*** ***
"میثم"
دست ماهور را میگیرم و او را به دنبال خودم از راهروها و پلهها پایین میبرم. او متعجب از قدرت تلهپورت من و با ترس، مدام میپرسد:((اینجا چه خبره؟ تو یکهو چطور پشت اونا ظاهر شدی و کشتیشون؟))
وقتی به خانه ماهور ریختند، او مقاومت کرد و حتی تا درگاه واحدش گریخت ولی دستگیر و روی صندلی بسته شد تا ... اما من به موقع رسیدم و باز خوش شانسی آوردم که حواسشان به تلويزيون ماهور نبود. بیرون پریدم و سه تا
را به ضرب گلوله کشتم، درست مثل سه نفر طبقه قبلی، بعد نفر چهارم به سمتم هجوم آورد، دست به یقه شدیم و از بالکن پرتش کردم پائین.
+من قدرت تلهپورت بین مانیتور و صفحه گوشی و جعبه جادو رو دارم، ولی الان وقتش نیست که برات توضیح بدم، باید سریعتر فلنگ رو ببندیم تا شمس و افرادش نرسیدن بهمون! این ساختمون در پشتی داره؟
قبل از رسیدن به در پشتی احتمال دارد شمس و افرادش سر راهمان قرار بگیرند ولی چارهای نداریم چون هیچ مانیتوری به جز موبایل آن پسر نوجوان و تلفن همراه خودم، که هر دو در جیبهایم هستند، در شعاع صد متری خودم حس نمیکنم.
به طبقه دوم میرسیم و خبری از شمس و افرادش نیست.
نزدیک راه پله در پشتی هستیم که یکدفعه شمس و پنج نفر از افرادش، مسلح، جلوی ما سبز میشوند. شمس جلوتر از بقیه ایستاده است. لبخند شومی روی لبهایش جلوه میکند. سالها بود که او را ندیده بودم.
شمس دستی به موهای فر و حجیمش میکشد.
-بالأخره آقای میثم شگفتانگیز رو ملاقات کردیم، میدونی چند وقته دنبالتم؟
+تو خونهام رو به آتیش کشیدی، الناز رو کشتی، توی جاده به ما حمله کردی و باعث شدی ترانه بره توی کما، به محل زندگی دو نفر که هیچ ربطی به این دعوا ندارن هجوم آوردی و حالا وایسادی جلوی من مزه میریزی؟ کِی اینقدر وقیح شدی؟
-فکر کنم قاطی کردی! من توی جاده بهت حمله نکردم ... چرا باید کاری کنم که ریسک کشته شدن یا توی کما رفتن تو رو داشته باشه؟من زنده و هوشیار میخوامت.
شانههایش را بالا میاندازد و صورتی بیتفاوت میگیرد.
+با این حال، به خاطر مرگ الناز هم که شده باید بکشمت!
-مشکلی نیست فقط دوست دارم بدونم اگه بفهمی غیر از الناز یکی دیگه هم بوده، اونوقت چه احساسی پیدا میکنی؟
+منظورت چیه؟!
میترسم ... ذهنم به سرعت سمت ترانه، پردیس یا نیکی میرود ولی ...
-فرشته.
سیدامیرعلی خطیبی