
#سه سال قبل#
"شمس"
هستی، نامش هستی بود. تنها دختری که در طول زندگیم عاشقش شدم و برای به دست آوردنش تلاش کردم.
با او در کلاس هک آشنا شدم. همان کلاسی که مدتی بعد از مرگ فرشته، من و میثم اتفاقی از تشکیلش خبردار شدیم و ثبت نام کردیم.
همان روز اول، نخستین باری که هستی را دیدم، نمیدانم چرا درخششی بیسابقه را در چشمهایش یافتم و دلم مثل یک ساختمان کهنه هنگام زلزله، فرو ریخت.
هستی ... همان یک روز کافی بود تا عاشقت بشوم و دیگر هیچ چیز مثل سابق نشود.
***
هستی فقط یک جلسه آمد.
اینطور فهمیدم که مربیِ مو فشن و عینک گردِ ما با آن ریش نوک تیز چانهاش دوست پسرِ هستی بود. شاید قرار گذاشته بودند جلوی بچههای کلاس این رابطه را لو ندهند ولی ادامه دادن به اختلافات و دعواهایی که صبح همان روز اتفاق افتاده بود، باعث شد همه چیز به هم بریزد و هستی مستقیم در چشمان استادمان زل بزند و قاطعانه بگوید:
((دیگه نمیخوام ببینمت!))
تقریبا مطمئنم که کسی جز من نفهمید دعوای آنها فراتر از بحث استاد و شاگردی است، چون میثم و ترانه با هم گرم گرفته بودند، سحر که بادقت مشغول کد زدن بود و الناز اصلا مسائل پشت پرده را نمیفهمید، هیچوقت نفهمید!
اواخر کلاس، هستی طاقتش تمام شد و با جمع کردن وسایلش، آماده رفتن شد. من که دیدم موقعیت فراهم است، به بهانهای زودتر از کانتینر بیرون آمدم.
کنار سکوی شماره پنج لنگرگاه صبر کردم تا خارج شود.
به محض بیرون آمدن، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
تلوتلوخوران از کانتینر دور و نزدیک کارگاههای کشتی سازی شد.
بین دو کارگاه، کوچه تنگ و تاریکی قرار داشت و هستی با حال خراب و حواس پرت پا در همان کوچه گذاشت.
مثل سایه دنبالش بودم.
از آن طرف کوچه داشت بیرون میرفت که دوتا از کارگران کشتی سازی با خندههای تهوع آور جلویش سبز شدند.
هستی میخواست از بینشان عبور کند ولی نگذاشتند.
نوبت من بود که وارد شوم.
از داخل کارخانه کشتی سازی دویدم تا پشت سرشان دربیایم.
دست روی شانه دو کارگر، عقب کشیدمشان.
-عزیزم تو اینجایی؟ معلوم هست چرا با خودت اینجوری میکنی؟ شرمنده رفقا، نامزد من بابت مرگ مادرش عزادار و ناراحته.
کارگران خودشان را کنار کشیدند اما هستی هنوز بازی را دست نگرفته بود و تا خواستم دستش را بگیرم مقاومت کرد:
((آره مادرم چند سال پیش مُرد وگرنه نمیذاشت به این حال و روز بیفتم ... دستت رو بکش ... اصلا (هقهق) اصلا تو کی هستی؟!))
-عشقم، این منم دیگه! بیا بریم توی ماشین صحبت کنیم ...
با حرکت سر اشارهای به کارگرها کردم و چشمک به هستی تا تازه بفهمد منظور من چیست.
دست از مقاومت کشید و به جایش دستم را گرفت.
او را به دنبال خودم به سمت خیابان کشیدم ولی چند قدم برنداشته فریاد اعتراض یکی از کارگران بلند شد:
((هوی یارو! وایسا ببینم ...))
توجهی نکردم و ادامه دادم که همین فریاد کارگر را بلندتر کرد و خیز برداشت سمتم تا شانهام را بگیرد.
چرخیدم سمتش و یک اشاره دست کافی بود تا چند متر به عقب پرت شود.
هستی و کارگر دوم از تعجب خشکشان زد.
کارگر اول با حیرت از روی زمین بلند شد:
((چطوری؟ ... تو حتی دستت به من نخورد!))
-میدونی، من از لمس کردن آدمی مثل تو خوشم نمیاد ...
کارگر دوم به جای بلند کردن رفیقش به سمتم دوید.
به کمک دو دست نیاز داشتم تا جلوی حرکتش را بگیرم ... با یک دست پایش را از حرکت نگه داشته و با نیروی دست دیگر گلویش را فشردم؛ هنوز دو متری از من و هستی فاصله داشت.
کارگر اول هم مثل هستی مبهوت بود ولی خودش را جمع کرد تا به من حمله کند. تا خیز برداشت، دومی را سمتش پرت کردم و هردو بعد از تصادفی محکم، روی زمین پخش شدند.
رو به هستی گفتم:
((دلت میخواد دستهاشون رو سه دور بپیچونم یا به همدیگه گرهشون بزنم و بندازمشون کف دریا؟))
هستی ترسیده بود:
((نه نه، ولشون کن ... مگه میخوای بکشیشون؟ اونها که کاری نکر...))
-اگه من نرسیده بودم که نجاتت بدم، معلوم نبود چی میشد!
×باشه ولی من نمیتونم بلایی سرشون بیارم؛ اگه اینکار رو بکنم چه فرقی با اونها دارم؟
باور کردنی نبود ولی بیشتر شیفته او شدم؛ جوری که نگاهم تا چند ثانیه رویش ماند و با تعجب به من خیره شد.
×چرا اینجوری بهم زل زدی؟ دماغم کثیفه؟!
-نه نه، همینجوری توی فکر بودم ...
هستی سر تکان داد:
((آهان ... خب ... راستی اسمت چیه؟))
خندیدم و به سمتی که کارگرها با ترس فرار میکردند، چشم دوختم.
-شمس.
×شمس خالی؟ بدون هیچ قبل و بعدی؟
-آره، فقط شمس.
سیدامیرعلی خطیبی