
"شمس"
حدود دو هفته از دیدن او میگذشت.
عاشقانههای من و هستی.
هرروز از این دو هفته را با هم حرف زدیم. مادرش فوت شده بود و پدرش در کارخانهای نزدیک اسکله کار میکرد، خواهر و برادری هم نداشت. قبل و بعد از کلاس هک، از پلههای اضطراری ساختمان فسیل شدهشان بالا میرفتم و پشت پنجره:
((تق تق، مهمون نمیخوای؟))
روزهایی هم که گذرم به آنجا نمیافتاد، تلفنی حرف میزدیم.
میتوانم با اطمینان بگویم که برای اولین بار در زندگی عاشق شده بودم، عاشق او. دلم میخواست تمام ستارگان خوشه پروین را برایش بچینم و در دسته گلی تقدیم کنم.
گهگاهی حرف به استادمان، دوست پسر سابقش، میکشید اما سریع صحبت را به خودمان دوتا برمیگرداندم.
به هرحال صحبتهای او در من اثر کرد و آن اواخر دیگر چشم دیدن آن مرد را نداشتم. سر کوچکترین چیزی با مرد جوان بحثم میگرفت و او هم از همه جا بیخبر، از عملکرد خودش دلسرد میشد.
همهچیز برای اولین بار در زندگی بدون آرامش و پر از اضطرابی که داشتم، رویایی و رنگارنگ پیش میرفت تا اینکه آن شب تصمیم گرفتم رازی را با هستی در میان بگذارم ...
***
آن روز کلاس ساعت شش و سی دقیقه تمام شد، یک ساعت و نیم زودتر از همیشه زیرا حال استاد افتضاح بود، پای چشمها سیاه و خود چشمان کاسه خون، رنگش مثل گچِ دیوارِ اتاقی که آن اوایل فرشته برای ما جور کرده بود، چیزی بین سفید و زرد چرک و هر از گاهی هم سرفه میکرد و تنش مدام میلرزید.
میثم میخواست با الناز، ترانه و سحر به شهربازی بروند و شام پیتزا بخورند. اصرار داشت همراهشان بروم ...
+بیا بریم دیگه تنِ لش؛ من آب میشم اگه تنهایی با سه تا دختر برم بیرون، اونم چنین دخترایی!
-اَه! چقدر اصرار میکنی ... بهت که گفتم، امروز دل و دماغ بیرون رفتن ندارم؛ در ضمن یکم احساس سرما خوردگی میکنم، همش تقصیر این مرتیکهست که توی کانتینر کوفتیش یه بخاری نمیذاره.
+آره منم سه تا کاپشن و سویشرت میپوشم تا تحمل کنم ولی خوبیش اینه که اگه ترانه سردش بشه یکی رو درمیارم میندازم روی شونههاش ...
-خوبه خوبه، حالا اینقدر ذوق نکن! تهش تو و ترانه من رو عمو میکنید.
+چی؟! من و ترانه؟ حتما! برو کم چرند بگو، من همین که میتونم باهاش حرف بزنم از خوش اقبالیمه. اون هم زیبا و جذابه هم آروم و صبور. فکر نکنم هیچ پسری بتونه جلوش لوده بازی دربیاره یا حتی باهاش حرف بزنه ...
-ولی تو باهاش حرف میزنی و دوست شدی، فکر کنم این بار شانس آوردی ... شاید هم خجالتی بودنت بالأخره اینجا به درد خورد!
+باشه، سخنرانیت تموم شد؟ برو خونه استراحت کن ... شب که برگشتم اگه حالت بهتر نبود یه سوپی چیزی درست میکنم.
***
واقعیت این است که به میثم دروغ گفتم. احساس خوبی نداشتم که قضیه هستی را از تنها دوستم پنهان میکردم ولی تصمیم داشتم که اگر آن شب با هستی خوب پیش رفت آنوقت میثم را در جریان بگذارم.
پس سریع به خانه برگشتم و غذای خوب و مفصلی را تلفنی سفارش دادم و زیرزمین پسرانه خانهمان را رمانتیک کردم.
برای اولین بار هستی مهمان من شد ... و برای آخرین بار.
***
بعد از شام و صحبتهای دلپذیر، مصمم شدم تا رازم را به هستی بگویم. او را به اتاق مخفی که در انتهای خانه کوچکمان به طرز هوشمندانهای پنهان شده بود، بردم.
دستگاه را نشانش دادم، اختراعی که من و میثم سالهای سال، از موسسه بالهای فرشتگان تا زمانی که برای فرشته کار میکردیم و حالا که مستقل شده بودیم، مشغول ساخت و توسعه آن بودیم.
هستی را برای دومین بار شگفتزده کردم، بار اول با قدرت فرابشری و این بار با یک دستگاه، دستگاهی که ذهن انسانها را در یک محیط مجازیِ مخصوص، به هم وصل میکرد و بستری بود برای همفکری حقیقی، حل مسائل لاینحل، افزایش چشمگیر بازدهی ذهن بشر و البته استفاده به عنوان یک سلاح قدرتمند. با آن میشد خاطرات یک شخص را برگرداند یا برعکس، تمام و کمال پاک کرد؛ میشد خاطرات جدیدی برای او تعریف کرد، شست و شوی ذهنی و کارهایی از این دست به وسیله این دستگاه و محیطی که میساخت، به سادگی ممکن بود.
هستی اصرار کرد، ای کاش قبول نمیکردم اما ...
جفتمان به دستگاه وصل شدیم تا درون ذهن یکدیگر برویم. فکر میکردم با این حرکت میتوانم عشق و علاقهام را نشانش بدهم ... بزرگترین اشتباه این بود که ناظر بیرونی، یعنی کسی که خارج از اتصال وضعیت را کنترل کند، نداشتیم و صبر نکردیم تا میثم بیاید.
چند لحظه بعد از وصل شدن، دستگاه ناقص ما اتصالی کرد و به خاطر شوکهای ذهنی که به ورودی او وارد شد، هستی قلبش از حرکت ایستاد.
به همین سادگی کسی که دوستش داشتم را کشتم.
نمیدانستم باید چیکار بکنم.
جسد هستی را روی گاری چوبی و کهنهای گذاشتم که اغلب برای حمل قطعات سنگین دستگاه از آن استفاده میکردیم و شبیه چرخ نان خشکی بود.
تن سرد هستی را با پارچه ضخیم پشمی پوشاندم و تمام مسیر را گریه کردم تا سرانجام از پشت لایههای اشک، نور هزار رنگِ کشتیهای اسکله را دیدم.
در تاریکی شب قایقی را باز کردم و پاروزنان به وسط دریا رفتم. پارچه را از روی هستی برداشتم و چند دقیقهای، تا وقتی گریه رمغام را نگرفته بود، به صورت آرام و زیبای او خیره ماندم.
در اسکله چند قلوه سنگ در جیب مانتوی خوش رنگش گذاشته بودم و سنگین شده بود. برای اولین و آخرین بار صورتِ لطیفِ هستی را زیرِ نورِ بیرنگِ ماه بوسیدم و بعد تنها عشقی که در دل داشتم را به اعماقِ سرد و تاریک دریای بیرحم سپردم.
سیدامیرعلی خطیبی