
"شمس"
هیچوقت به زبان نیاوردم ولی میثم در طول دو دهه زندگی نکبت باری که داشتم، تنها دوست واقعی و صمیمیترین رفیقم بود.
شبی که گرگینه را کشتیم، وقتی دختر مظلومی که پشت آن چنگالها و دندانهای تیز پنهان شده بود، بیرون آمد، با آخرین نفسهایش همین را به میثم گفت.
زمانی که نازنین و بقیه بچههای مؤسسه، از ما جدا شدند و راه خودشان را پیش گرفتند، نازنینِ دوست داشتنی و زیرک به میثم چیزی گفت شبیه به احساسات من که همیشه از دوست خوبم پنهان میکردم.
سه سال قبل، آخرین باری که هم را دیدیم، به خاطر اشتباهی که خودم کرده بودم و به میثم ربطی نداشت، چیزی را آتش زدم که خاکسترش را باد با خود برد و من برای همیشه آن را از دست دادم.
درست است که هستی، تنها عشقی بود که به دل سیاه من نشست و بعد در تاریکی غرق شد، اما اگر بخواهم صادقانه مقایسه کنم، آتش گرفتن تنها رفاقت زندگیم زخم بزرگتری بود.
***
نمیدانم با آن حال خراب چطور از چراغهای چشمک زن سبز و قرمز مغازههای بسته گذشتم و به دخمهای که خانه نام داشت رسیدم. فقط فهمیدم که همه کرکرهها را پائین کشیدهاند. در محله ما، جوانان هرگز برای دور زدن شبانه با ماشین نمیآمدند و فقط در خیابان سگ ولگرد بود و زنان خراب و مردان کثافت.
نزدیک خانه این فکر مشغولم کرده بود:
چرا همگی نمیمیریم؟
چه آن کارگر که در خانه پنجاه متری بدون نما از خستگی بیهوش بود و چه دختر پانزده سالهای که برای خرج برادرهای کوچکش هرزگی میکرد و به خصوص آن کفتارهای پولداری که در روز به مردم این نواحی توسری میزدند و شب هنگام، برای هوسهای شهوتآلودشان دست به دامن همین مردمان پائین شهری میشدند؛ دلم میخواست گردن تکتکشان را بشکنم.
خشمی بیسابقه در من میجوشید. آیا به خاطر مرگ هستی بود؟
یا مرگ او فقط دریچهای شد برای باز شدن چشمانم؟
سه سال بعد دانستم اگر قرار بود چشمهایم به روی وضعیت اسفناک و ظلم باز شود و قدمی بردارم، امروزه خودم رئیس تشکیلاتی نبودم که از عوامل اصلی بدبختی مردم است.
*** ***
"میثم"
چند ساعتی میشد که برنامه شهربازی و شام با دختران تمام و به خانه برگشته بودم.
خبری از شمس، دستمالهای استفاده شده، پتو، بخاری و نشانههای مریضی نبود. درعوض اتاقک دستگاه کمی به هم
ریخته بود و بوی سوختگی یکی از ورودیها، تمام آنجا را برداشته بود.
روی مبلی نزدیک ورودی خانه، نشسته و منتظر بودم. مدام احتمال اینکه چه گند جدیدی زده را در ذهن مرور میکردم.
چشمهایم روی هم رفت که با صدای باز و بسته شدن در از خواب پریدم.
بیتوجه به دور و برش سمت حمام رفت.
+شنیدم پیاده روی نصفه شب برای درمان سرما خوردگی خیلی مفیده!
-میثم! هنوز بیداری؟
+آره ... آخه میدونی یه نفر گفت مریضه و وقتی برگشتم خونه غیبش زده بود و طبیعیه یکم نگران باشم.
-چیزی برای نگرانی نیست؛ حالم بهتر شد و دیدم تو نیستی رفتم بیرون یه قدمی بزنم، حواسم نبود و مسیرم دور شد و برای همین طول کشید تا برگشتم.
+تو که حالت بهتر بود و میخواستی بری بیرون، چرا با ما نیومدی؟ وقتی هزار بار ازت خواستم باهام بیای!
-شاید چون حوصلهتون رو نداشتم.
+حوصله ما رو نداشتی؟ بگو حوصله من! بگو حوصله رفیقم رو نداشتم و ندارم ...
-بیخیال میثم، الان وقتش نیست. فردا که شد همه چیزامون رو تقسیم میکنیم و هرکس میره پی کار خودش ...
+معلومه چه مرگت شده؟ اینا همش برمیگرده به قضیه دستگاه، مگه نه؟ تو بدون اینکه من باشم از دستگاه استفاده کردی و یه گندی زدی ... واسه همین اینجوری حرف میزنی! کی بهت اجازه داد وقتی من نیستم بری سراغ دستگاه؟ مگه یادت رفته ناقصه و بعضی ورودیهاش اتصالی داره؟
-کی بهت گفته تو مسئول همه چیز زندگی منی؟ اون دستگاه آشغال و این گوهدونی برای خودت ... تنهایی راحتتر میتونم زندگی کنم.
+خوبه خوبه، اگه اینقدر دلت میخواد گند بزنی به همه چیز کسی جلوت رو نمیگیره؛ برو!
-معلومه که میرم، ولی قبل از اینکه برم دلم میخواد سهمی که از دستگاه دارم رو بشاشم روش!
+چه غلظی میکنی؟ هوی! اون قابل اشتعاله ... بذارش زمین، شمس میگم بذارش زمین ... نه! نه! ...
***
دستگاه به کلی سوخت و خاکستر شد. جفتمان خوب میدانستیم که سوزاندن نصف دستگاه به معنای نابود شدن تمام آن است، با این حال او این کار را کرد.
دستگاه که میسوخت، شمس وسایلش را در یک کوله جمع و با محکم بستن در، از من و ما خداحافظی کرد.
من که جلوی آتش زانو زده بودم و اشک میریختم، حتی به این فکر نکردم که دنبالش برم ... نمیخواستم. اما اگر زمان به عقب برمیگشت، حتما به دنبالش میرفتم.
سیدامیرعلی خطیبی