ویرگول
ورودثبت نام
S.amirali
S.amirali
S.amirali
S.amirali
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

اشک و گلوله - قسمت ۲۱

"شمس"

سرم داغ است و حس می‌کنم هر آن ممکن است شیشه سردی که تکیه‌گاهم شده را بشکند. جای زخم گلوله روی کتف چپ حسابی می‌سوزد و از این همه درماندگی کم مانده اشکم سرازیر شود ... اما نباید گریه کنم، اشک چاره کار نیست و فقط گلوله می‌تواند به من تسکین بدهد.

***

جلوی شرکت چند دقیقه‌ای توقف می‌کنیم.
رعنا، مضطرب، در حالی که سعی دارد کاپشن را دور خودش بپیچد و کیف زنانه و پوشه دستش را از سقوط نجات بدهد، مسافت کوتاهِ ورودی شرکت تا ماشین را می‌دود.
صورتش از سوز و سرمای ناگهانی مچاله شده است. دانه‌های ریز برف که چند دقیقه است از راه رسیده روی سیاهی کاپشنِ رعنا مرا به خاطرات دوری می‌بَرَد ... شب‌های پُرستاره در مؤسسه ... آن زمان‌هایی که میثم و من پشت پنجره‌های بی‌نهایت بلند می‌نشستیم و بی‌هیچ حرف و صدایی، ناظرِ خاموشِ ستارگان بودیم.
به خودم می‌آیم، رعنا دو دقیقه‌ای می‌شود که با من حرف می‌زند؛ هیچ چیز از صحبت‌هایش نمی‌فهمم ... انگار مسائل مالی شرکت، قضیه ترانه در بیمارستان، کم کاری حراست و عروسی برادرش را به هم پیوند داده و برایم تعریف می‌کند.
چقدر در این لحظات دلم می‌خواهد آن هرزه موتورسوار سرم را هدف می‌گرفت!
تغییر لحن و جیغ خفیف رعنا مرا برای بار دوم از تخیل بیرون می‌کشد. رعنا با دستی که جلوی دهان گرفته و صدایی نگران:
((آقای شمس ... زخم‌تون ... منظورم اینه پانسمان داره خون پس میده!))
لبه سمت چپ کت که روی شانه‌ام انداخته بودند را جلوتر می‌کشم تا زخمم بیش از این خودنمایی نکند.
-چیزی نیست ... کارمون که تموم شد، توی همون بیمارستان میگم یه بخیه و پانسمان درست و حسابی به این زخم بزنن ... راستی، ترانه کدوم بیمارستان بستریه؟

***

چنین منظره‌ای: من به حالتی شبیه به پدرخوانده، روی صندلی فلزی اتاق انتظار با بادیگاردهایی که دو طرفم ایستاده‌اند.
قطعا برای پرستاران و بیماران قابل توجه است.
رعنا پس از یک ربع برمی‌گردد.
رعنا:((از مدارک جعلی برای نقش بازی کردن استفاده کردم. اول که سیستم‌شون رو چک کرد گفت انگار همین امروز ترخیص شده ولی برای خودش هم عجیب بود چون یادش نمیومد چنین کسی رو تسویه کرده باشن ... به هرحال دفتر ترخیصی‌های امروز رو که دید، گفت مرخص نشده و احتمالا سیستم باگ داده. خلاصه ما همراهش رفتیم طبقه سوم، دم اتاق ترانه ... ولی انگار آب شده و رفته زیرِ زمین! انتظامات رو خبر کرد که کل بیمارستان رو بگردن و به ما گفت منتظر بمونیم ...))
-فایده نداره، گیرش نمیارن ... اون رفته.
رعنا:((حالا باید چیکار کنیم؟))

*** ***

"میثم"

با تماسِ پردیس، مسیر را از بیمارستان سمتِ خیابان پائین آن کج می‌کنم. نبش یکی از کوچه‌های تنگ و تاریک و خلوت، ترانه و پردیس ایستاده‌اند.
پردیس نفس نفس می‌زند و ترانه صورتش تکیده و آشفته است. زیر ژاکت دستبافِ سرمه‌ای و شال بافتنی قرمزش، هنوز لباس بیمارستان را به تن دارد. خسته به نظر می‌رسد.
سوار می شوند.
ماهور می‌چرخد سمت عقب تا پردیس را بغل کند. من چشم به ترانه دوخته‌ام.
صدا و لحنش مانند کسی است که تازه از خواب بیدار شده و هنوز گیج و منگ می‌زند.
ترانه:((منتظر چی هستی؟ زودباش راه بیفت.))

***

درختان برهنه به جای برگ با برف پوشیده شده‌اند.
چقدر جاده خروج از این شهر کثیف و پر از خطر، زیباست.
+چطور تونستید از بیمارستان فرار کنید؟
ترانه:((ول کن میثم، الان حوصله قصه تعریف کردن ندارم. همین که از دست شمس حروم‌زاده و ارتشی که داره فرار کردیم خودش کافیه ... کاری به بقیه‌اش نداشته باش!))
اگر بگویم دلم شکست اغراق نکرده‌ام.
بعد از حدود سه ماه، دوست عزیز و دوست داشتنی‌ام از کما بیرون آمده و جوری رفتار می‌کند که انگار من قصد کشتنش را داشتم ... البته شاید حق دارد! تمام این دردسرها به خاطر من ایجاد شد و اگر دوست و هم‌خانه دیگری داشت، هرگز دچار این مشکلات نمی‌شد.
ماهور کنارم نشسته و می‌بیند اندوهگین، در افکار غرق شده‌ام.
برای عوض کردن حال من و جو ماشین و روشن شدن قضیه، از پردیس جریان را می‌پرسد.

***

پردیس:
((وقتی به مسئول بیمارستان گفتم دخترخاله‌اش هستم، بهم شک کرد اما با نشون دادن دسته گلی که سر راه خریده بودم و تئاتری که پشت تلفن با خاله خیالیم بازی کردم، قبول کرد.
وقتی رسیدم بالای سر ترانه، دو-سه ساعتی می‌شد که به هوش اومده بود. هنوز توی راه رفتن یا به جا آوردن یسری چیزها مشکل داشت ولی شرایط رو که براش توضیح دادم سریع گوشی موبایلم رو گرفت تا باهاش سیستم بیمارستان رو هک کنه.
اول توی سیستم خودش رو ترخیص و تمام بدهی‌هاش رو تسویه کرد. بعد نقشه بیمارستان رو درآورد تا بتونیم از اونجا خارج بشیم و درهمین حین، به من گفته بود وسایلش رو جمع کنم.
واقعیت اصلا فکر نمی‌کردم حتی طبقه سوم رو بتونیم ترک کنیم چه برسه به فرار از بیمارستان! اما اونقدر همه چیز سریع پیش رفت که حس کردم من و ترانه شبح هستیم.
در قدم بعدی، ترانه ازم خواست برم توی راهرو و یکی از کارت‌های پرسنل بیمارستان رو بدزدم.
خیلی استرس داشتم ولی به لطف چندبار جیب‌بُری توی مدرسه و مترو، با این کار غریبه نبودم؛ رفتم توی راهروی بلند، سفید و دلگیر بیمارستان و درست همون موقع یه پرستار پیرِ اخمو داشت رد می‌شد. سوسکی پیچیدم کنارش و آروم از جیب مبارک کارت رو کش رفتم. کارتش انگار قدیمی بود چون عکس نداشت.
ترانه دسترسی طبقه منفی یک رو برای کارت باز کرد و خزیدیم توی آسانسور.
طبقه منفی یک هم پارکینگ دکتر و کادر بیمارستان بود، هم جایی که پرسنل از در پشتی میومدن توی کوچه و از طریق یه کانال بزرگ و کم ارتفاع لباس‌های کثیف و استفاده شده بیماران رو توی یه سطل خیلی بزرگ، شبیه سطل زباله‌های شهرداری، می‌ریختن.
بالا رفتن از کانالی که زیرش کلی لباس چرک و بدبو ریخته، واقعا کار چندش‌آور و سختی بود به خصوص برای ترانه که هنوز گاهی برای حرکت کردن به من تکیه می‌داد.
من رفتم بالا و داشتم ترانه رو می‌کشیدم که فهمیدیم یه نگهبان سوت زنان داره به سمت‌مون میاد. ترانه یکی از دست‌های من رو ول کرد تا با موبایل یه کاری بکنه.
دزدگیر چندتا از ماشین‌های پشت سر نگهبان شروع کرد به سروصدا و این‌جوری حواسش پرت شد.
اون موقع بود که فهمیدم چرا ترانه چند دقیقه رو با چرخیدن دور و بر ماشین‌ها حروم کرد.
خلاصه از کانال اومدیم بیرون و از کوچه-پس‌کوچه انداختیم تا رسیدیم اونجایی که به میثم زنگ زدم و اومد دنبالمون.))

***

ماهور:((چه ماجرایی رو از سر گذروندید. من که از شنیدنش هیجان زده شدم، تو چی؟))
+آره آره، من هم مو به تنم سیخ شد. ولی خب دیگه نگران نباشید، تعقیب و گریز تموم شد و الان به سمت خونه یه دوست قدیمی میریم که پیش اون جای ما امنه. مطمئنم از دیدمون شگفت‌زده میشه!

سیدامیرعلی خطیبی

داستانداستان دنباله دارداستان ایرانیادبیات داستانی
۳
۰
S.amirali
S.amirali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید