ویرگول
ورودثبت نام
S.amirali
S.amirali
S.amirali
S.amirali
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

اشک و گلوله - قسمت ۲۲

#پنج سال قبل#

"میثم"

چند ساعتی طول کشید تا زخمی‌ها را پانسمان، آن‌هایی که کشته شده بودند را دفن و چند نفر باقی مانده از کادر مؤسسه را با یک اعدام دسته جمعی و باشکوه از دره به پائین پرت کردیم.
آفتاب حالا وسط آسمان بود و پرندگان روی شاخه‌های سوخته می‌نشستند و آواز می‌خواندند. من، شمس و نازنین روی تپه‌های شنی زمینِ بازی، سعی می‌کردیم فراسوی جنگل را ببینیم و سخت در فکر بودیم.
درست است که هیچ‌کدام از ما توانایی مدیریت و رهبر بودن را نداشتیم و حتی در خواب نمی‌دیدیم که تصمیم گیرنده یک جماعت بزرگ باشیم اما پس از مغلوب شدن گرگینه به دست ما سه نفر، بقیه بچه‌های مؤسسه ما را رهبران خودشان می‌دانستند.
به همین دلیل احساس مسئولیت و اضطراب شدیدی داشتیم و کوچک‌ترین ایده‌ای در ذهن‌مان نبود که چه تصمیمی بگیریم.
هرقدر طی سال‌های آینده به اتفاقی که آن روز افتاد فکر کردم، بیشتر اطمینان پیدا کردم که تنها راه ممکن همان بود که رخ داد ...

***

من: آب و غذا اونقدری هست که بشه تا آخر تابستون همینجا موند ...
نازنین: و بعدش فصل پائیز و سرما شروع میشه و اگه حرکت کنیم توی جنگل تلف می‌شیم، اگه بمونیم هم از گرسنگی می‌میریم.
شمس: نازنین درست میگه، الان فصل بهاره و هنوز به گرما نخوردیم، اگه آذوقه و وسایل لازم رو برداریم و راه بیفتیم ...
من: بعدش می‌خوایم کجا بریم؟ هان؟؟ ما اینجا یه خونه و پایگاه امن داریم.
نازنین: تو به جایی که توش به زور بزرگ شدی و مدام تحت آموزش و شکنجه‌های سخت بودی، میگی خونه؟!
شمس: ببین نازنین، هیچکس اندازه من تنبیه و شکنجه نشده و روزهای عمرش رو توی سلول انفرادی اینجا نگذرونده، پس اگه به این مسائل باشه من بهتر از هرکسی درک می‌کنم ... ولی میثم بد نمیگه! ما این‌همه بچه‌ایم که تقریبا تمام زندگی‌مون بین این درختای کاج گذشته و همه‌مون قابلیت‌های عجیبی داریم، کجا پاشیم بریم؟؟ کجا ما رو قبول می‌کنن و کجا می‌تونیم زندگی کنیم؟ اینا چیزاییه که باید بهش فکر کرد ...
من: نازنین جان، دوست من، ببین اونایی که هر ماه برامون غذا و تجهیزات میارن خبر ندارن شیلا و کادر مؤسسه مردن؛ می‌تونیم با چندتا ترفند راضی‌شون کنیم روند قبل رو ادامه بدن و برامون غذا بیارن ... از نظر آب و برق و اینا هم مؤسسه با پنل‌ها و سیستم‌هایی که داره خودکفاست.
شمس: چندسال آینده رو همینجا می‌مونیم تا بزرگتر شیم و تسلط و شناختمون از قدرت‌ها و توانایی‌هایی که داریم بیشتر بشه؛ بعدش می‌تونیم نقشه جدیدی بریزیم و از اینجا بریم.
من: آره نازنین، ایده خیلی خوبیه ... بیا بمونیم ...
شمس: اصرار نکن، خودش باید تصمیم رو بگیره ... ما حرف‌هامون رو زدیم.

***

نازنین نیم ساعتی در جنگل قدم زد؛ به تنهایی.
بعد که برگشت فکر جدیدی در سرش بود.
برای ما تعریف کرد چطور حدود پنج سال قبل از روستایی در جنوب همین جنگل، او را از پدر و مادرش به زور جدا کردند تا به این مؤسسه بیاورند.
او معتقد بود اگر جنگل را رد کنند و به روستا برسند جایشان امن خواهد بود و میتوانند نزد مردمان مهمان‌نواز روستا تا هروقت بخواهند بمانند و سپس هرکسی هرراهی که خواست را برود. نازنین به هیچ وجه نمی‌خواست در مؤسسه بماند و تمام بچه‌ها، حتی ترسوترین‌هایشان با او هم نظر بودند.
من و شمس می‌دانستیم به راه انداختن یک کاروان پر از بچه و نوجوان در دل این جنگل بی سر و ته و ترک کردن تنها جایی که داشتیم یک اشتباه بزرگ است اما نازنین و بچه‌ها تصمیم‌شان را گرفته بودند.

***

نازنین: تو و شمس می‌خواید بمونید اینجا تنهایی چیکار کنید؟
من: اون دستگاهی که روش کار می‌کنیم ... خب می‌دونی الان وسیله‌ای نداریم تا جابه‌جاش کنیم و من و شمس این‌همه سال روش زحمت کشیدیم و حیف می‌شه بذاریم اینجا بمونه. یه مدت می‌مونیم تا تکمیلش کنیم و صبر می‌کنیم تا وسیله‌ای از یه جایی جور بشه و ببریمش.
نازنین: ممکنه همدیگه رو بعدا ببینیم؟
من: آره خب شاید وقتی تکمیل شد و وسیله نقلیه پیدا کردیم، بیایم سمت روستای شما.
نازنین: قدمتون روی چشم، شما دوتا تنها دوست‌های من هستید و همیشه از دیدن‌تون خوشحال میشم.
من: نازنین ... ببخشید یکم احساساتی شدم ...
شمس: خودت رو جمع کن خرس گنده! خب نازنین، مواظب خودتون باشید و امیدوارم سالم به مقصد برسید ... درضمن، سعی کن همیشه همین‌قدر گوگولی و بامزه بمونی.
نازنین: باشه شمسِ کچل!
من: حقت بود.
شمس: هممون کچلیم!
نازنین: خب حالا قهر نکن ... میثم تو اولین دوست من بودی و توی اون زمان تنها رفیقم. ازت به خاطر همه چی ممنونم، تو پسر خیلی خوبی هستی.
من: مطمئن باش به اندازه تو دوستِ نازنین و آدمِ خوبی نیستم ...
شمس: بسه دیگه! فقط کم مونده همدیگه رو ماچ کنید ... اَه!

***

سه دوست در آغوش يکديگر.
نازنین و بقیه بچه‌های مؤسسه رفتند و من و شمس ماندیم و یک عمارت بزرگ و خالی.
آن روز غروب برای اولین بار فرشته را دیدیم و زندگی، ما را به سمت مسیر تازه و ناشناخته‌ای پرتاب کرد.

***

#زمان حال#

نازنین:((کیه؟! چخبرته؟ آروم‌تر ... انگار طلب داره که درِ یه آرایشگاه زنونه رو این‌جوری می‌زنه! ببین اگه از اونایی هستی که میگن نباید توی دهات آرایشگاه و سالن زیبایی بانوان زد، قبل اینکه چشمم بهت بیفته گورت رو گم کن ... هوی آقا، کجا رو نگاه می‌کنی؟ در اینجا رو داشتی می‌شکستی بعد روت رو کردی اون طرف؟))
می‌چرخم سمت یک صورت آفتاب سوخته و عصبانی‌.
+ببخشید خانوم، من با یه دوست قدیمی کار داشتم.
چشمان زیبا و درشت نازنین گرد می‌شوند و با صدایی از انتهای چاه:((میثم ...))
+خیلی دل تنگت بودم دوست عزیزم ... پنج سال گذشته، چقدر عوض شدی.
نازنین:((تو هم همینطور میثم ... تو هم همینطور.))
می‌خندم و به چشمان متعجبش خیره می‌مانم.

سیدامیرعلی خطیبی

داستانداستان دنباله دارداستان ایرانیادبیات داستانی
۴
۰
S.amirali
S.amirali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید