
"میثم"
شب.
تگرگ.
سرما.
در دو روزی که اینجا بودیم، ترانه به راحتی خسته میشد و ساعتهای زیادی را در خواب میگذراند.
با دیدن بُهت و کم رویی نازنین، دودل شده بودم که نکند ما را پناه ندهد؛ ولی داد. هرچند زیاد اهل خنده و گل گفتن و گل شنیدن با من نبود و بیشتر دغدغه آن را داشت که همه چیز برایمان فراهم باشد.
ماهور و پردیس باهم میچرخیدند و علاوه بر تماس با خانواده پردیس و آسوده شدن خیالشان، چند ساعتی را به گشتن در روستا به همراه یکی از آشنایان نازنین اختصاص دادند. گهگاهی میشنیدم مخفیانه درباره قدرتِ فرابشری من و نجات پرهیجانشان، حرف میزدند.
امشب اما جز صدای تگرگ، این خانه قدیمی و فرسوده حسابی ساکت است.
از عصر، وقتی ناهار دیرهنگام را خوردیم، ترانه پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت.
ماهور و پردیس هم روز پُر تحرکی داشتند و گوشهای از این خانه، زیر لحاف گرم و کنار بخاری سوزان، به خواب رفتند.
نمیدانم چرا با وجود کم خوابی دیشب و ماجراهای قبلش، امشب نمیتوانم پلک روی هم بگذارم و به ناچار عین روح سرگردان داخل راهرو و اتاقها قدم میزنم.
نازنین تا این ساعت شب مشغول تمیزکاری و جمع و جور کردن وسایل آرایشگاهی است که قسمت غربی خانهاش قرار دارد. وقتی به رگبار تگرگ در آسمان خیرهام، کارش تمام میشود و قسمت غربی خانه پشتِ تاریکی و دانههای منجمد محو میشود. رد چراغ قوه دستش را دنبال میکنم تا به اتاق نشیمن میرسد. سپس روشنایی تلویزیونِ کم صدا که جای نور خفیف چراغ قوه را میگیرد.
اتاق نشیمن.
نازنین از خستگی روی کاناپه پهن شده است.
از گنجه پتوی گلبافی میآورم و روی او را میپوشانم.
پلکهای نیمه باز و بیجانش سمت من میچرخد و بیحال و کشدار میگوید:((ازت متنفرم میثم.))
***
امشب را با اشک به صبح میرسانم.
چقدر در این چند ساله گریه کردهام.
مانیا، آن دختری که درون گرگینهای از جنس فولاد، خشم و نفرت پنهان شده بود، به دست من ضربان قلبش به پایان رسید. اولین قتل.
وقتی مانیا را کشتم، گریه کردم.
وقتی از نازنین و دیگر دوستان مؤسسه جدا شدم، گریه کردم.
وقتی جسد فرشته را با مغز متلاشی شده و خون روان روی آسفالت دیدم، گریه کردم.
وقتی شمس دستگاه را به آتش کشید و تنهایم گذاشت، گریه کردم.
وقتی الناز را کشتند، گریه کردم.
وقتی ترانه به خاطر تصادف در کما فرو رفت، گریه کردم.
وقتی نیکی را کشتند، گریه کردم.
حالا بعد از پنج سال نازنین را میبینم و میگوید از من تنفر دارد، باز هم گریه میکنم.
همه چیز را از دست دادم و جز اشک جوابی برای آتش و گلوله ندارم.
با طلوع خورشید، اشکهای من هم تمام میشود. میخواهم برای اولین و شاید آخرین بار شهامت نشان بدهم و با تسلیم کردن خودم، سلامت و امنیت عزیزانی که برایم باقی ماندهاند را تأمین کنم.
این آخرین ماجراجویی من است. بعید میدانم زنده بیرون بیایم ولی مهم نیست. مهم این است که لبخند به صورتهای ترانه، نازنین، ماهور و پردیس برگردد و این شاید بهترین کاری باشد که در این بیست سال زندگی میخواهم انجام بدهم.
***
یادداشت مختصری کنار تخت هرکدام از عزیزانم میگذارم و با برداشتن ماشین به سمت جاده، آفتاب کم جان و سوزِ مرگ راهی میشوم.
*پایان فصل نخست داستان دنبالهدار اشک و گلوله*
سیدامیرعلی خطیبی