"شمس"
-خب پس فهمیدی چیکار کنی؟
کامران:((آره آره شما میخوای آدرس اون دوتا شاگرد خصوصی میثم رو براتون بیارم.))
-درسته ... ولی شاید این ماموریت چیزای بیشتری هم برات داشته باشه ...
کامران:((چیزای بیشتر؟!))
انگشتان را در هم گره میزند و مشتاق تک چشم حریصش را به من میدوزد.
-خب اگه تو بتونی اون دو تا آدرس رو گیر بیاری شاید یه شخص سومی هم باشه که بری دنبالش ...
کامران:((چرا حس شیشمم میگه داستان نفر سوم با دوتای اول خیلی فرق میکنه؟!))
-به خاطر اینکه شامه تیزی داری.
کشوی اول از سمت راست را بیرون میکشم. پوشه زرد.
زیرش عکسی است که نمیخواهم محو تماشایش بشوم.
پوشه را سمت خبرچین می گیرم:((گوش کن، کسی که اطلاعاتشو دارم بهت میدم ربطی به میثم نداره، منظورم اینه داره ولی نه به اون شکل. این دختر چطور بگم یجور ...))
کامران:((دوست قدیمیه؟))
-آره و برای همین میخوام کاملا مواظبش باشی. تک تک جزئیات زندگی روزانهشو دربیار، برام خیلی اهمیت داره. تنها چیزایی که ازش یادمه یا دربارهاش شنیدم همش توی پوشهست. سعی کن زودتر جای پردیس و ماهور رو پیدا کنی تا بری دنبال این.
کامران:((حتما سعیمو میکنم ... فقط یه سوالی برام پیش اومده اگه اشکالی نداره!))
-بپرس.
کامران:((شما چون با میثم یه کار خیلی مهم داری که البته کسی نمیدونه چیه، یه خبرچین رو میفرستی تا زیر نظرش بگیره و جای زندگی و آمار اطرافیانشو برات دربیاره تا گیرش بیاری یا اگه موفق نشدی مثل الان، یجوری تحت فشارش بذاری. تعجب نکن، من یه خبرچینم و باید از اینجور چیزا خبر داشته باشم. اما راجع به این دختر ... اسمش ... بذارید ببینم پوشه رو ...))
-نازنین.
کامران:((درسته، همین که میگید. اینهمه سال ازش خبر نداشتی و بعد ازم میخوای پیداش کنم. این موضوع برام عجیبه چون گمون نمیکنم توی ماجرای میثم، پیدا کردن
این آدم فایدهای داشته باشه!))
شانه بالا میاندازد و منتظر پاسخ من. موش تیز و فضولیست. از مغزش خوب کار میکشد.
چه جوابی باید بدهم وقتی خودم هم دلیل قانع کنندهای برای این ماموریت ندارم و صرفا بر مبنای یک احساس گنگ پیش میروم؟!
صدای در زدن میآید. اگر رعنا باشد سوگند میخورم بابت نجاتم از چنین پرسشی یک ماه مرخصی با حقوق و بلیت یک سفر تفریحی بهش بدهم!
-بیا تو.
رعنا:((آقای شمس ببخشید مزاحم جلسهتون میشم ...))
-رعنا چیشده؟ چرا رنگت پریده؟!
رعنا:((یه مشکلی داریم، یه مشکل امنیتی توی انبار منفی سه.))
-اوه، که اینطور. به یکی از بچهها بگو بیاد و دوست خوبمون آقای صفت زاده رو مشایعت کنه.
بلند میشوم و دستم را دراز میکنم:((بازم همو میبینیم و صحبت میکنیم.))
با دو دستش انگشتانم را احاطه میکند.
کامران:((حتما جناب شمس. و حتما خبر این سه موردی که بهم سپردید رو به اطلاعتون می رسونم.))
***
من و رعنا سوار آسانسور.
مضطرب است و کمی میلرزد.
شمارهها یکی یکی پایین میروند تا سرانجام طبقه منفی سه.
-خب ما از این آدم چی میدونیم؟
رعنا که برگههای تخته شاستی را زیر و رو میکند:((اسمش رضا مثقالچیان یا یه همچین چیزیه. یکی از کارگرای انبارهاست و چند سالی میشه برامون کار میکنه، حدود سه سال.))
-چیز دیگهای هم هست؟
رعنا:((درکل خیلی آدم پرحرف و اجتماعیای نیست. انگار زن و بچه نداره و تنها توی یکی از محلههای پایین شهر زندگی میکنه. دو روز نیومد سرکار. دیروز که اومد گفت یه مشکل واسه یکی از اعضای خانوادهاش به وجود اومده و مجبور شده بره شهرستان. اسکن راستی آزمایی ما نشون میداد
که دروغ میگه ولی فکر نمیکردیم چیز مهمی باشه.))
صدایش آرامتر شده و چشم به برگهها میدوزد.
-اشکالی نداره، فقط از این به بعد منو در جریان این مسائل بذار.
رعنا دستپاچه:((چشم چشم، دیگه این اشتباه تکرار نمیشه.))
-خوبه. حالا بگو وضعیت چطوره؟
به اتاقی که ماجرا در آن است نزدیک میشویم.
رعنا:((اسلحه یکی از بچههای حراست رو دزدیده و دو-سه تا از تکنسینها رو با طناب بسته و گروگان گرفته. میگه هرکی نزدیکش بشه اول اونها رو میکشه بعد خودش رو.))
ورودی در چند نفر از حراست مسلح ایستادهاند.
در بسته است ولی صدای کُری خوانی رضا تا اینجا میآید.
رئیس حراست:((قربان نمیذاره وارد شیم. اصلا آدم مذاکره نیست. میگه فقط با شما حرف میزنه.))
-مسلما نمیتونم خودم رو تحویلش بدم!
نگاهم به راهروی کوتاهی کنار ورودی میافتد.
-این به کجا ختم میشه؟
رئیس حراست:((به یه پیچ و بعدش هم بن بست.))
-نقشه این طبقه رو داری؟ نشونم بده.
یکی از بچههای حراست روی ساعت مچیاش ضربهای میزند و هولوگرامی از نقشه طبقه منفی سه ظاهر میشود.
-حدسم درست بود!
رعنا:((منظورتون چیه؟!))
-اونجا رو میبینی؟ یکسری از تونلهای خیلی کوتاه و کوچیک بعضی از قسمتهای شرکت رو به هم وصل میکنن. خاصیتشون اینه که اگه بر اثر حادثه ورودی های اصلی قابل استفاده نبودن از این میانبرها استفاده کنیم.
رئیس حراست:((عالیه ولی قربان چطور قراره وارد شیم بدون اینکه بفهمه؟ اگه درست یادم باشه اون طرف این تونل چهار متری جز چند تا جعبه تجهیزات و چندتا پارتیشن که ارتفاعش نهایتا یک متره و جدا از همدیگهست، هیچ جایی برای پوشش گرفتن نداریم.))
-حق با توعه. نمیتونیم تیم بفرستیم اونجا، باید یک نفر بره و به یه حواس پرتی هم نیاز داریم.
فکر خطرناکی به سرم میزند.
-رعنا یه لحظه بیا.
او را به گوشهای میبرم و آرام در حدی که فقط خودمان بشنویم:((حاضری به عنوان نماینده من بری و نقش طعمه رو بازی کنی؟ به اون یارو بگی از طرف من اومدی و با حرفات سرش رو گرم کنی تا من بتونم از اون تونل وارد شم و حسابشو برسم. هرچی بیشتر بهش نزدیک شم بهتره و تو باید واسه چند دقیقه حواسشو حسابی پرت کنی. میتونی انجامش بدی؟))
نمیدانم چرا ولی احساس میکنم دیگر اضطرابی ندارد.
با چشمانی دوخته به زمین و لبخند ملیحی میگوید:((از پسش برمیام. مطمئن باشید.))
***
تونل تنگ است. پیدا و باز کردن دریچهاش کار سختی بود چه برسد به حرکت در آن.
گرم و خفه، پر از خاک و تار عنکبوت. حتی حس میکنم موجود درازی از کنارم میخزد و پوست لزجش با دستم تماس پیدا میکند؛ اما جایی برای ترس و توقف نیست.
رعنا دارد با هر کلکی که بلد است زمان میخرد تا من سر برسم.
دریچه دوم را با پیچ گوشتی مخصوص باز میکنم و آن را آرام کنار میگذارم.
صدای رضا و رعنا را واضح میشنوم:
رعنا:((اون اسلحه رو بذار کنار و هر درخواستی داری بگو تا راجع بهش صحبت کنیم.))
رضا:((چرا حرف حساب حالیتون نمیشه؟ من فقط با شمس حرف میزنم. والسلام.))
رعنا:((آقای شمس الان شرکت نیستن ولی به زودی خودشون رو میرسونن. تا اون موقع هرچی که بخوای میتونی به من بگی.))
رضا:((تا اون موقع میتونم اینجا بمونم و یکی از این تکنسینها رو بکشم تا حوصلهام سر نره! این صغری کبری چیدنها رو تموم کن. من خودم صبح دیدم که اومد توی شرکت. زیر نظرش داشتم.))
رعنا:((آره اومد ولی بعدش برای کاری رفت. گفتم که، خیلی زود میاد.))
رضا:((بهتره بیاد وگرنه این شرکت رو روی سر تو و شمس و اون سلیطه که صندلی ریاست رو داد به این پسره حروم لقمه، خراب میکنم!))
رعنا پس از چند لحظه سکوت و در فکر بودن:((رضا یه چیزی بهت بگم؟))
رضا:((چی میخوای بگی؟ زودتر بگو و بعدش گورتو گم کن تا شمس بیاد.))
رعنا:((اینی که میخوام بگم ربطی به شمس و شرکت نداره ...))
رضا:((چی میخوای بگ ...))
خودم را به دیوار کاذب نزدیک رضا میرسانم. آمادهام حرکت کنم که یک دفعه رعنا میگوید:((رضا من ازت خوشم میاد.))
دهانم از تعجب باز میشود. رعنا از رضا خوشش بیاید؟ اصلا چنین چیزی ممکن است؟ من رضا را کم و بیش از بین جعبهها دیدم و اصلا مرد جذابی نیست!
رعنا:((فکر کردی چرا وقتی دلیل دو روز نیومدنت رو دروغ گفتی من حرفی نزدم؟ تمام این چند سال ازت خوشم میومد و جرأت نداشتم بهت بگم ولی سعی میکردم هواتو داشته باشم و حالا هرچی میخواد بشه، من طرف توأم.))
از میان پارتیشنها نگاهی طرف رعنا. از چشمانش میفهمم همه اینها جزئی از نقشهاش برای خریدن زمان است.
دست راستم را جلو میبرم و رضا که حالا اسلحه در دستش به لرزه افتاده اصلا به این توجه نمیکند که من پشت سرش هستم.
دستم را به طرفش میگیرم و مشت میکنم و رضا همانطور متوقف میشود.
به کنارش میروم:((خب رضا مثقالچیان، گیر افتادی!))
خشم و تعجب در چشمانش که به رنگ خون در آمده کاملا برایم واضح است.
دیگر کارش تمام است ولی اسلحه را به سختی بالا میآورد! لعنتی، باید از دو دستم استفاده میکردم.
تا من دست چپ را از جیب در بیاورم و به طرفش بگیرم، او اسلحه را سمت رعنا و عشق دروغینش نشانه رفته.
فرصت میکنم که بگویم:((سرتو بدزد . . . !))
و رعنا از گلوله جان سالم به در میبرد.
با قدرت هر دو دستم کاری میکنم رضا اسلحه را سمت چانهاش ببرد.
-بگو واسه کدوم خری کار میکنی؟ چرا میخواستی منو ببینی؟ حرف بزن لامصب!
رضا فقط میگوید:((شمس من میکشمت . . . می کشمت!))
کنترلش میکنم تا اسلحه را بندازد. به رعنا میگویم حراست و نیروها را برای دستگیریاش خبر کند. آنها وارد میشوند و رضا را با دستبند و پابندهای پیشرفته اسیر میکنند.
-ببرید یه جا حبسش کنید و مطمئن بشید چیزی برای فرار یا آسیب زدن به خودش نداشته باشه.
رعنا:((آقای شمس حالتون خوبه؟))
-این سوال رو من باید ازت بپرسم.
صورت رعنا گل میاندازد ولی هنوز نگران است:((آخه دستهاتون ورم کرده و رنگتون پریده!))
-نگران نباش. تاثیرات استفاده از قدرتمه. خیلی زود به حالت عادی برمیگردم. تو حالت خوبه؟
رعنا چقدر زیباست با لبخند:((بله، خوبم.))
***
پشت میزم مینشینم و از رعنا هم میخواهم بنشیند.
-اون حرفایی که آخرش به این یارو زدی ...
رعنا شرمنده سرش را زیر انداخته است:((میخواستم از آخرین چیزی که فکر میکردم جواب میده استفاده کنم ... درضمن هیچ احساسی نسبت به اون مردک کچل ندارم!))
-حدس میزدم. نقشه جواب داد و کارت عالی بود!
رعنا:((ممنونم. خوشحالم نتیجه داد. مطمئن باشید مردی که من ازش خوشم میاد رو هرگز اینجوری سوپرایز نمیکنم. اصلا خودمم روم نمیشه صریح بهش ابراز احساسات کنم.))
-میفهمم چی میگی. منم مثل تو نمیتونم چیزایی که توی دلم میگذره رو راحت بگم.
آبدارچی فرتوت برایمان چای میآورد.
رعنا:((من نمیدونستم شما هم مثل میثم قدرتهای خاص دارید!))
-خب من برخلاف اون زیاد از قدرتم استفاده نمیکنم، به خصوص توی این چند ساله اونقدر دفعاتش کم بوده که افراد زیادی متوجهش نشدن.
رعنا:((آدمای دیگهای هم مثل شما دوتا هستن؟))
-آره معلومه که هستن. اون جهنمی که منو میثم توش بزرگ شدیم یکی از جاهایی بود که افرادی مثل ما رو پرورش میداد.
رعنا:((خیلی عجیبه. هرچی سنم بیشتر میشه دنیا برام گیج کنندهتر میشه. ولی چرا از این قابلیت اینقدر کم استفاده میکنید؟))
-میدونی این قابلیت من پیچیده و به شدت قویه و کاملا روش کنترل ندارم. اگه در جای درست استفاده بشه قویترین آدمهارو میتونه به خندهدارترین کارها مجبور کنه و هرکسی رو به زانو دربیاره. مثلا یکی از آخرین دفعاتی که ازش استفاده کردم برمیگرده به حدود سه سال پیش که باعث شد یه نفر کشته بشه.
رعنا:((چه اتفاقی افتاد؟))
-من توی یه مهمونی بودم. از پلههای اضطراری بالا رفتم. یه قاتل حرفهای با یه مرد گنده گلاویز شده بود و داشت اسلحهشو در میآورد. من بیصدا همونجا وایسادم و از بین پلههای اضطراری بهشون زل زدم. اون زن قاتل خوشحال شد، فکر کرد نجات پیدا میکنه ولی من ... با قدرتم اسلحهشو به سمت دیگهای منحرف کردم و اون مرد، قاتل رو انداخت پایین و به قتل رسوند.
رعنا:((چرا اینکارو کردید؟))
-میدونی اون زن یه فرشته بود، فرشتهای که بالهاشو چیدن و تبدیل به یه قاتل بیرحم شد. با تمام این حرفا اون بازم یه فرشته محسوب میشد؛ توی جهنم جایی برای فرشتهها
نیست!
رعنا:((اسم اون زن چی بود؟))
همان کشوی اول از سمت راست را دوباره باز کردم و عکسی که در آن بود را دیدم.
سمت راست من بودم، بعد میثم و نفر سمت چپ ...
-فرشته.
سیدامیرعلی خطیبی