#پنج سال قبل#
"میثم"
یک شب بهاری از خواب بیدار شدم.
کابوس ندیدم ولی احساسی بین غم و ترس به من دست داد.
اتاق ما در ردیف اتاقهای پنجرهدار خوابگاه بود.
من و شمس و دو نفر که اسمهایشان یادم نیست؛ شاید هم فقط من و شمس بودیم و هم اتاقی نداشتیم.
تخت من پایین بود. رفتم سمت پنجره بزرگ و قد کشیده با شیشههای نازک مثل ناخن.
شمس از جیر جیر فنرهای تختم بیدار شده بود.
-چیشده؟ چرا نصفه شبی دم پنجره وایسادی؟!
+بیا اینجا رو ببین.
-بیخیال، بذار بخوابم ... حالا مگه چه خبره؟
+داره برف میاد!
-توهم زدی؟ الان وسط بهاریم، تف هم از آسمون نمیاد چه برسه به برف!
+ولی داره برف میاد، و فقط برف نیست ... یه موجودی شبیه گرگ ولی بلندتر و سفید رنگ، روی دست و پاش وایساده و رفته روی تپه شنی محوطه بازی.
-گرگینه؟ ... پس بچهها راست میگفتن اینجا یدونهشو نگه میدارن ... اونجا که وایساده، داره چیکار میکنه؟
+به آسمون و دونههای برف خیره شده؛ بهش حق میدم. امشب آسمون خیلی قشنگه ...
***
موسسه بالهای فرشتگان، سازمانی نیمه دولتی که نزدیک درهای وسط جنگل واقع شده بود.
یک ساختمان عظیم، قدیمی و عجیب که بخشهایی از آن را به شیوه نامرسوم بازسازی کرده بودند و در مجموع مشابهش را هیچوقت هیچ جا ندیدم.
طبقه پایین مخصوص آزمایشات بود. آزمایشها و اختراعاتی که بچهها درست میکردند، مثل دستگاهی که من و شمس مشغول ساختش بودیم.
البته این طبقه برای آزمایشهایی که کادر مؤسسه روی ما، بچههای که قدرت فرابشری داشتند، انجام میداد نیز کاربرد داشت.
تمام طبقه پایین با کاشیهای مربع خیلی کوچیک شبیه حمامهای سنتی و به رنگ سفید، پوشیده شده بود. درهای این طبقه همگی ضخیم، پر از قفل و بست و فولادی بودند. میزهای چوبی قدیمی و وسایل عتیقهای هم برای این اختراعات در اختیارمان میگذاشتند.
تختهای بستری را نباید فراموش کنم، با آن دستبند و پابندهای چرمی چغر و دستگاههای وحشتناک که ما را در عین ترساندن میسنجید.
در همین طبقه، آخرین اتاق انتهاییترین بخش، یک محوطه مربع شکل بزرگ بود که دو طرفش میزهای دراز فلزی کشیده شده و آخر اتاق یک در فلزی دو لنگه پهن بود که نگهبانان همیشه از آن مراقبت میکردند.
نازنین به گوش ما رساند که تعدادی از بچهها شایعه درست کردند پشت آن در یک گرگینه است، قویترین بچه آنجا!
در طبقه همکف بخش پذیرش، اتاق انتظار، سالن غذاخوری، اتاق جلسات و سالن اجتماعات تعبیه شده بود. گاهی هم برای ادب کردن نافرمانی و حساب بردن دیگران استفاده میشد.
طبقه اول، خوابگاه ما بود.
و طبقه آخر هم خوابگاه و بایگانی و کتابخانه خودشان؛ یکجور مکان شخصی و محرمانه برای مسئولین سازمان.
من از شروع سن مدرسه رفتن آنجا بودم. بقیه هم تقریبا هم اندازه من. البته شمس دوسال میشد که آمده بود، وقتی آن اتفاق افتاد.
همان شب که برای اولین و آخرین بار گرگینه را دیدم و ماجراهایی که در پی آن اتفاق افتادند؛ بله همان شب سرنوشت ما برای سالهای آینده رقم خورد.
سیدامیرعلی خطیبی