S.amirali
S.amirali
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

اشک و گلوله - قسمت ۷


"شمس"

تنها جاده‌ای که دنیای بیرون از درختان را به مؤسسه می‌رساند، جاده باریک و خاکی که پیدا کردن و راندن در آن به هیچ ‌وجه آسان نبود.
این جاده به ورودی اصلی مؤسسه ختم می‌شد با آن دروازه‌های آهنی زنگ زده و محوطه نمور و تاریک و ترسناک و صد البته یک مجسمه‌؛ بال‌هایی بدون صاحب که به تخته‌ای شبیه تخته گوشت وصل بودند.
گمان کنم برای همین اسمش را بال‌های فرشتگان گذاشتند، اما شاید بال‌هایی بدون فرشتگان اسم بهتری بود ...

***

من را معمولا بیشتر از بقیه شکنجه می‌دادند. با وجود اینکه فقط دو سال می‌شد که گیر آن‌ها افتاده بودم مقدار انفرادی‌ام از اکثر بچه‌ها بیشتر بود.
ما را روی تخت‌های سرد فلزی با آن دستبند و پابندهای چرمی سفت می‌بستند ‌و هرکاری دلشان می‌خواست می‌کردند.
گاهی برای ساعت ها در اتاقی با تاریکی مطلق و صدای خش خش گرامافون پوسیده، تنها رها می‌شدیم و فقط خدا می‌داند چه اوهام وحشتناکی که در آن تاریکی ندیدم و چه جیغ و فریاد و التماس‌هایی که سر ندادم!
کتک هم می‌زدند. با پوتین‌های شکاری و مشت‌های استخوانی، با دسته تی و جارو، با باتوم های فنری ... با هرچیزی که بیشتر درد داشت.
گاهی برای عدم کنترل روی قدرت‌هایمان، مجبور بودیم برهنه مورد هجوم سطل‌های آب خیلی سرد قرار بگیریم.
ما بچه‌ها کاملا در اختیار یک مشت پست‌تر از حیوانِ سادیسمی بودیم.

***

میثم و نازنین کمتر از من تنبیه می‌شدند.
میثم تا قبل از حادثه، حدود ۸-۹ سالی می‌شد که آنجا بود. بیشتر اوقات حواس و فکرش سراغ بال زدن پروانه و پیر شدن درخت‌ها می‌رفت و شاید برای همین از بچه‌های ممتاز مؤسسه بود و زیاد کاری به کارش نداشتند. هرچند هیچکس در آن‌ جهنم پیدا نمی‌شد که طعم این تنبیه‌ها را نچشیده باشد!
همه را کچل می‌کردند، دختر و پسر. آنهایی که ممتاز بودند اجازه داشتند موهایشان را کمی بلندتر از کچلی نگه دارند.
یادم است میثم موهای کوتاه و به خصوص قهوه‌ای-زیتونی رنگش را به راست یا چپ از بغل فرق می‌گذاشت.
هردوی ما سبیل هم داشتیم، سبیل‌هایی نورسیده و فابریک.
و نازنین هم موهایش کمی بلند بود. دختر بامزه و نمکی با صورتی گرد و خواستنی که چتری‌های کوتاه و خشن‌اش را
روی پیشانی می‌ریخت.
نازنین مانند میثم ممتاز و بی‌سروصدا بود، البته که از ما زیرک‌تر بود و‌ کارهایش را مخفیانه و بی‌جلب توجه پیش می‌برد و اطلاعات دسته اولی همیشه در چنته داشت.

***

آن شب که گرگینه آزاد شد، طبقه آخر ساختمان یک مهمانی مختصر برای چندتا آدم حسابی و بادیگاردهایشان بود.
مدیر مؤسسه یک زن زیبارو و به ظاهر خون گرم و مهربان می‌زد ولی یک شیطان به تمام معنا بود.
تک تک ما ابتدا گول لبخند و ظاهر مهربانش را می‌خوردیم و کم کم به ذات پلید و بی‌رحمش پی می‌بردیم.
این چند وقت آخر فهمیدیم خانم مدیر باجذبه اسمش شیلاست و بلافاصله دست گرفتن‌های ما و به اسم کوچک صدایش کردن و اسمش را با تصاویر و الفاظ زشت روی در و دیوار نوشتن، شروع شد و کفر شیلا حسابی درآمد!
هرکه را به این دلیل می‌گرفتند خانم مدیر شخصا تنبیهش می‌کرد و وای ... من هم دو-سه باری گیرش افتادم و چطور بگویم ... راجع به دخترها زیاد مطمئن نیستم ولی پسرها را خیلی بد تنبیه می‌کرد! خیلی بد ...

***

گرگینه که نزدیک وسایل بازی حیاط غربی مؤسسه دیده شد،
شیلا جان با همان تیپ اشرافی و دماغ بالاگرفته از پله‌ها به سمت حیاط پایین آمد و افراد و مهمان‌هایش نیز به دنبال او.
شیلا تنها کسی بود از بین مسئولین مؤسسه که قدرت فرابشری داشت و بدترین نوع تنبیه و مجازاتی که در بال‌های فرشتگان انجام می‌شد، مجازات با قدرت مدیر بود.
می‌گفتند فقط یک نفر اینطوری تنبیه شده است.
چند وقت قبل‌ از اینکه من را بیاورند، پسر هفده ساله‌ای بود که یکسال مانده به خروجش از اینجا، با آن قدرت ویژه که ((نفس اژدها)) نام داشت، سوخت و خاکستر شد.
دقیق معلوم نیست چه کرد که یکسال قبل از پایان دوره‌اش چنین مُرد ولی می‌گفتند عاشق مدیر شد و بین‌شان روابطی درجریان بوده ولی خب اینجور مسائل همیشه خیلی پیچیده‌ست و یحتمل سر همین پیچیدگی پسر بیچاره کباب شد!

***

خوب به یاد دارم:
ما همگی‌ پشت پنجره‌های دراز و قد کشیده سالن غذاخوری جمع شده بودیم تا مبارزه شیلا و گرگینه را از نزدیک ببینیم و کادر مؤسسه هرچه کردند حریفمان نشدند تا به تخت خواب برگردیم.
در حیاط، پشت سر شیلا چند نفر از انتظامات خشن و مسلح مؤسسه ایستاده بودند و مهمانان پولدار و بانفوذ هم خیره به حرکات ظریف و جذاب بدن مدیر که برای مبارزه گرم می‌شد و کُری می‌خواند.
بادیگاردهای مهمانان هم نگران از وضعیت، سعی می‌کردند آقایان هیز و خانم‌های حسودشان را از شرایط خطرناک عقب بکشند.
شیلا کش و قوس نهایی را به بدن و لباس گران‌قیمتش‌ داد و لابه‌لای انگشتانش شعله‌های آبی آتش نمایان شد که به سمت نارنجی می‌رفت.
دو گلوله بزرگ آتش سمت گرگینه پرتاب شد و همه تشویق که: ((دستخوش خاکسترش کردی!))
ولی از بین شعله‌های آتش که فروکش می‌کرد بدن گرگینه نمایان شد که حالا انعکاس نور مهتاب را داشت.
به جای پشم‌های برفی این پوسته‌ای فلزی بود که سرتاسر بدنش را می‌پوشاند و چشمانش مانند دو یاقوت سرخ می‌درخشید.

سیدامیرعلی خطیبی

داستانداستان دنباله داراشک و گلولهداستان ایرانیادبیات داستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید