"میثم"
مدیر شیلا و گرگینه درختها را به آتش کشیدند و ضرباتشان تعداد زیادی از انتظامات و مهمانان را به دیار دیگر فرستاد.
مرگ و آتش و خشم تمام محوطه بیرونی مؤسسه را برداشته بود.
مدير خشمگین در آتش خودش میسوخت ولی توان آسیب زدن به گرگینه را نداشت.
آخرین بار که مدیر بالهای فرشتگان را دیدم در حال سقوط به دره و آخرین صدایی که از او شنیدم جیغ و فریادهایی بود که فقط ترس و خشم را در ذهنم تداعی میکرد.
وقتی مدیر شیلا سقوط کرد، گرگینه هرکس در حیاط مانده بود را درید؛ انتظامات تمام افرادش را حرام کرد تا بفهمد به پوسته فلزی گرگینه ضربهای نمیتوان وارد ساخت.
مهمانان خوک صفت و بادیگاردها همگی درحال فرار به سمت اتومبیلهایشان با دست و سرهای قطع شده به زمین افتادند.
شمس معتقد بود نباید مزاحم این گرگینه شد وگرنه عاقبتی جز این ندارد.
ولی من ...
***
+میخوام برم بیرون و باهاش حرف بزنم.
-چی؟! زده به سرت؟ احمق مگه نمیبینی شیلا با همه قدرت و افرادشو فرستاد به جهنم؟ میخوای بری بیرون چه غلطی کنی؟ پاتو از پلهها بذاری بیرون سرت رو عین سکه موقع شیر یا خط پرت میکنه توی آسمون!
+گوش کن شمس؛ خودت گفتی اون گرگینه همه رو کشت. چندتایی که از کادر مؤسسه باقی موندن هم زیر تختهای ما قایم شدن تا مبادا دست گرگینه بهشون برسه. تنها کسی که میتونه یه کاری بکنه ما هستیم ... تازه اون مشکلش با کسایی بود که اسیرش کردن نه بچههایی که عین خودش اسیر بودن. من میرم بیرون و باهاش صحبت میکنم. یه احساسی بهم میگه میتونم درکش کنم.
شمس دیگر جلوی مرا نگرفت. این اعتقاد که نباید به کسی فشار آورد تا تصمیم دل به خواه خودش را بتواند بگیرد، در این لحظات هم خط قرمزش بود.
ولی وقتی داشتم از در حیاط غربی بیرون میرفتم، نازنین با چند نفر از بچههای قدیمی دنبالم آمدند.
نازنین:((میثم این خریت محضه.))
+میدونم ولی باید انجامش بدم.
نازنین:((پس اگه نمیتونم جلوتو بگیرم، همراهت میام.))
چرخیدم سمتش و مستقیم به چشمان درشت و معصومش خیره شدم.
+نازنین، بچهها، این اصلا شوخی نیست، گرگینه خیلی خطرناکه ...
نازنین:((واسه تو هم خطرناکه؛ یادت که نرفته توی حیاط مانیتوری نیست تا باهاش قسر در بری؟ ولی وقتی من و بچهها باشیم، اگه مشکلی پیش بیاد میتونیم همدیگه رو پوشش بدیم.))
حرفش کاملا درست بود.
+باشه، پس وقتی من سعی میکنم باهاش حرف بزنم عقب وایسید و لطفا مراقب باشید.
نازنین:((تو باید بیشتر مواظب خودت باشی؛ نگران نباش از پسش برمیایم.))
همزمان لبخند زدیم.
برف نم نم میآمد ولی درختان نزدیک مؤسسه در آتش میسوخت.
نازنین و همراهانش پشت وسایل بازی و نزدیک دیوار ایستادند و من آرام آرام سمت گرگینه رفتم که باز روی تپه شنی رفته بود و با نفرت به اطرافش نگاه میکرد.
***
نزدیکش که رسیدم با نگاه آلوه به خشم زل زد به چشمانم.
دستانم را تسلیم بردم بالا.
سعی میکردم ترس و اضطراب را در نگاه و صدایم نشان ندهم و خونسرد به نظر بيايم.
+میخوام باهات حرف بزنم ... من دشمنت نیستم و ازت میخوام اجازه بدی باهم حرف بزنیم، خواهش میکنم.
در همان حال بود که سرم کمی گیج رفت و تیر کشید.
با سر درد چشمانم را باز کردم، دیدم که در فضایی محو و مهآلود ایستادهام.
دختری ده-یازده ساله با موهای خرمایی موجدار بلند و ابریشمی و لباس خوابی حریر که به زانوهایش میرسید روبرویم ایستاده بود.
هنوز سر درد.
او با خشکی و ترکهای روی لبان باریکش بازی میکرد.
+تو گرگینهای؟
سر تایید تکان داد.
+ممنونم که اجازه دادی باهات حرف بزنم ولی اینجا کجاست؟
دختر گرگینه:((توی سر گرگینه.))
+که اینطور. گوش بده، اسم من میثمه. منم یکیم عین خودت، به خاطر قدرتی که داشتم اینجا اسیر شدم به همراه کلی پسر و دختر دیگه. تو تونستی مدیر و افرادش رو بکشی و چند نفری که موندن اصلا نمیخوان باهات روبرو بشن. در نتیجه هرکی توی مؤسسه مونده یه بچهست شبیه خودت.
دختر گرگینه:((نه! کسی شبیه من نیست. از وقتی یادمه توی سلولم تنها زندانی بودم. تمام این مدت گرگ درونم سرکوب شد و تشنه موند تا فرصت مناسبی که امشب به وجود اومد.))
+بزرگتر از سنت حرف میزنی!
دختر با پوزخند:((هرکس جای من بود چنین دختری میشد.))
+ولی اون دختر تنها و زندانی الان بیرونه و آزاد و من میخوام دوستش باشم. مطمئنم تک تک بچهها همینو میخوان. ما میتونیم با همدیگه از اینجا خارج شیم، بریم اون طرف جنگل یا همینجا بمونیم؛ دیگه کسی نیست اذیتمون کنه، خودمون اوضاع رو بدست میگیریم و هرطوری بخوایم زندگی میکنیم ...
دختر گرگینه:((نه! من با شماها برنامهای ندارم و زندگیای که میخوام همینجوریه؛ اونقدر بکشم و بدرم تا عطش گرگ بخوابه.))
+اینکارو نکن، خواهش میکنم.
دختر گرگینه:((معذرت میخوام، ولی چارهای ندارم.))
سعی کردم به او نزدیک شوم.
+ببین من ... تو گفتی تمام سالها زندانی بودی! پس دوستی نداری، درسته؟
دختر گرگینه:((من همیشه یه دوست داشتم.))
+خب من دومین دوستت میشم. کسی که نمیخواد بهت آسیب بزنه ولی به کمکت نیاز داره ... کسی که هر کاری بتونه برات انجام میده.
دختر گرگینه:((من نمیتونم بهت اعتماد کنم. اینو فهمیدم که همه توی این دنیا میخوان بهم آسیب بزنن و برای همین یا تمام آدمای دنیا رو میکشم و تنهایی زندگی میکنم یا بالأخره کشته میشم؛ ولی در هرصورت امشب موقع مرگ من نیست!))
+اینقدر خشم و نفرت برای چیه؟
دختر گرگینه:((به خاطر تنها دوستی که دارم، گرگ.))
+پس تصمیم خودتو گرفتی، باشه ... ولی اینجا هنوزم یه دوست داری، یه پسر که شاید مثل تو عصبانی نباشه ولی حالتو میفهمه ...
بهش نزدیک و نزدیکتر شدم.
فکر کرد میخواهم بهش حمله کنم!
اما من ادامه دادم:((پسری که واقعا دلش میخواد دوست جدیدشو بغل کنه ...))
و در آغوش کشیدمش.
حدس میزنم ... نه! مطمئنم از تعجب با دهان باز، چشمانش گرد شد.
***
دختر گرگینه:((خوشحالم که دوستم هستی ولی باید بری و منم باید به کارم برسم.))
+منم خوشحالم و خوشحالتر میشم اگه کمکم کنی؛ کمک من و بچههای اینجا.
دختر گرگینه:((تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که ازت بخوام از گرگینه فاصله بگیری. من روی اون کنترلی ندارم و وقتی نزدیکم باشی نمیدونم بتونم جلوی آسیب دیدنت رو بگیرم یا نه. حالا دیگه برو.))
لبخند در مقابل لبخند.
+امیدوارم بازم ببینمت. اوه راستی، من اسم تو رو نمیدونم ...
او کمی خجالت کشید و موهای یک طرف را پشت گوشش برد.
دختر گرگینه:((اسمم مانیا ست.))
***
وقتی از آنجا بیرون آمدم هنوز سرجای اول خشکم زده بود.
نازنین و بچهها منتظرم بودند و گرگینه سرجایش ايستاد تا دور شوم. ولی من، سمت او قدم برداشتم.
+مانیا میدونی چیه؟ میخوام به توصیهات گوش ندم و یه بار دیگه بغلت کنم، این بار توی واقعیت!
پوست پشمین و به رنگ برف را که از حالت فلزی خارج شده بود با صورت و انگشتانم حس کردم.
مرا از خودش فاصله داد و نامطمئن به من و اطرافم نگاه کرد تا اینکه در نهایت خشم گرگ به دوستی ما چیره شد و با ضربهاش سمت وسایل بازی پرتاب شدم.
آخرین حسی که داشتم این بود که انگار کمرم شکسته است و بعد، فقط تاریکی.
سیدامیرعلی خطیبی