دخترک بغض غریبی داشت
پرسیدم از او
علت گرفتگی بیجای تو چیست؟
کنج اتاق
بارانی چرم سفیدی را نشانم میداد
که گفت
مادر که رفت
باران میبارید
اما
بارانی را با خود نبرد
پدرم سالها قبل
شب طوفانی که به دنیا آمدم
چرم را برایش خرید
تا گلدان تک گلاش
نماند زیر باران خیس
بارانی سمبل عشق پدر بود
اما
مادرم نمیدانست
همین تکه چرم سفید
ستون آرامش خانهی ما
و کلید خوشحالی دل کوچک من است.
شبه شعر و عکس از سیدامیرعلی خطیبی