بحث خیلی سال پیش است؛ دقیق خاطرم نیست.
نمیدانم تاثیر این زهرماریست که تنها دوای دردهام شده یا پیری که هیچ چیز جز کمر درد برای آدم نمیگذارد.
وقتی به آن دوران فکر میکنم تمام آدمها و اتفاقات پشت پرده ضخیمی از مه پنهان میشوند و نمیدانم دقیقا چه سالی بود و دقیقا چه شد ...
اما گمانم همه چیز از روزی شروع شد که برادرزاده حاجی، اشرف، برای تفرج تابستانی از اوایل خرداد به آنجا آمد.
من هم از چند روز مانده به عید برای رسیدگی به امور عمارت به خصوص هرس و آبیاری باغ در آنجا مشغول شده بودم.
سه نفر بودیم، من و اسماعیل و صاحب.
صاحب از همه قدیمیتر بود.
اصلا او بود که ما را به خدمت میگرفت و ادارهمان میکرد.
دست راست حاجی بود و حاجی مثل دو تا چشم سبزش به صاحب اعتماد داشت.
من موقع استخدام حاجی را فقط پنج دقیقه دیدم؛ در حدی که سر تا پام را برانداز کند و با صدا زدن سگهایش زهر چشمی ازم بگیرد. بقیه کارها را صاحب انجام داد.
به من جای خواب، سه وعده غذای گرم و ماهی پانصد تومان حقوق دادند.
با اذان صبح بیدار میشدیم و بعد از صبحانه به کارها میرسیدیم.
اسماعیل به مرغ و بلدرچینها میرسید و تخم مرغها را میچید، من باغ را سر و سامان میدادم و صاحب، دستورات حاج خانم و مایحتاج مطبخ را تهیه میکرد.
اشرف اوایل که آمد فقط در اتاقش بود و بیرون نمیآمد.
اتاقش تک اتاقی بود کنار خرپشته که آن را سه روز مانده به آمدنش از وسایل انبار خالی کردیم و گردگیری و قالی و تخت و بوفه و یک میز تحریر و صندلی راحتی.
در ورود را هم توری بستیم تا پشهها برادرزاده نازک نارنجی حاجی را نگزند.
بعد هم راه پله سنگی بیرون از نما را که با میلههای فلزی محصور شده بود تمیز و قابل استفاده کردیم تا اشرف خانم بتواند راحت به باغ دسترسی داشته باشد.
من و اسماعیل از اشرف بدمان میآمد.
شاهزادهای بود ساکن در بالاترین اتاق عمارت و دور از همه.
حدس میزدیم از پسر حاجی هم، که گاهی با زن و بچهاش به آنجا سر میزد، بد خلقتر و پر افادهتر باشد.
صاحب اما نظری نمیداد؛ فقط سکوت میکرد.
یک روز عصر، هوا خوب بود و دست بر قضا نسیم خنکی میوزید.
سه تایی روی تخت، گوشه باغ، نشسته بودیم و هندوانه قاچ میکردیم.
يکدفعه سروکله اشرف در تراس طبقه اول پیدا شد.
اولین بار بود که او را از نزدیک میدیدیم و باهاش حرف میزدیم.
سلام بلندی گفت و از پلهها پایین آمد.
چند پله مانده به باغ متوجه شدیم پا برهنه است.
من دمپاییهایم را برداشتم که برایش ببرم.
-خانم اینارو پاتون کنید کف اینجا کثیفه ...
-لازم نیست.
ولی صاحب پرید و کف دستهایش را زیر پاهای اشرف گذاشت.
نفهمیدیم چرا این کار را کرد.
اشرف لبخندی زد و چند قدم روی دستهای صاحب آمد تا رسید به تخت.
بعد متوجه شدیم صاحب از آن فاصله سنگ ریز و تیزی را روی پلکان دید که اشرف ندیده بود.
پشت دست صاحب یک سوراخ ایجاد شد و خون آمد.
به ما چشم غره رفت که چیزی بروز ندهیم.
خنده دار است که وقتی به آن زمان فکر میکنم اشرف را خیلی امروزی میبینم.
یک شلوار چسبان سیاه ورزشی با تیشرت آلبالویی.
گفتم که، مغزم زیاد به وقایع وفادار نیست.
تازه موهای اشرف هم پسرانه بود، کوتاه و چتری.
البته که اشرف با هر دختری که در زندگی دیدم، چه آن زمان و چه الان فرق دارد ...
صاحب دست زخمی را پشت کمرش پنهان کرد و با دست دیگر گل هندوانه را داخل تمیزترین بشقاب جلوی اشرف گذاشت.
اشرف بوی شیرینی میداد و چشم از صاحب نمیگرفت.
صاحب دهاتی بود اما بین دهاتیها خوش قیافه محسوب میشد.
قد متوسطی داشت، بلندتر از من و اشرف، با سینه ستبر و دستانی که به خاطر کار و سختی زیاد میتوانست آهن را خم کند.
سبیل میگذاشت و گهگاهی ته ریش.
چشمان سیاه نافذی داشت با ابروهای وحشی.
یکی از ابروهایش شکاف داشت.
انگار همیشه دارد اخم میکند و الحق با آن شانههای پهن و تاب سبیل ابهت خاصی داشت.
ولی جلوی اشرف خیلی سر به زیر بود.
همین هم باعث شد وقتی اشرف خواست برود و دمپایی مرا گرفت تا خطری پاهای بلورینش را تهدید نکند، با آرنج به پهلوی صاحب زدیم و تا هنوز طبقه اول را رد نکرده بود متلکهایی به صاحب انداختیم که تا پشت گوشش سرخ شود.
صاحب هم هیچی نگفت، هندوانهاش را خورد و رفت.
تا یکی-دو هفته خبری نبود.
ما هم بعد از دو-سه روز بیخیال سر به سر گذاشتن صاحب شدیم چون دیگر مزهاش پریده بود.
اما وقتی یک بعد از ظهر گرم زیر درختها لم داده بودیم و اشرف سراغ ما آمد، با همان پاهای برهنه و بیپروایی عجیب، همه چیز عوض شد.
من و صاحب رفتیم تا توری اتاقش را درست کنیم.
اصل کار را صاحب انجام داد و من کمک دستش بودم.
صاحب و اشرف، نگاهشان به یکدیگر، با همه نگاهها خیلی فرق میکرد.
آن شب اسماعیل که به خاطر تشنگی و گرما از خواب پریده بود، مرا تکان داد و بیدار کرد.
صاحب سرجایش نبود.
اسماعیل مرا هم دنبال خودش کشاند بالا، تا پشت پنجره اتاق اشرف.
ماه داخل اتاق میتابید و همه چیز را روشن میکرد.
اشرف دراز کشیده بود، با همان لباسها.
صاحب پایین تخت بود.
پاهای اشرف را نوازش کرد و بوسید.
صاحب سنگین نفس میکشید و اشرف خمار نگاهش میکرد.
بعد صاحب پاهای اشرف را بالا برد، داخل شکمش، و آرام سرش را بین آنها قرار داد و تمام جان اشرف را بوسید.
چیزی که از صاحب میدیدم با تمام چیزی که از او میدانستم فرق داشت.
من و اسماعیل برگشتیم پایین.
جفتمان حرفی برای زدن نداشتیم.
پس رفتیم بخوابیم.
شب بعد با فکر اشرف از خواب پریدم.
نمیتوانستم آن دختر را از فکرم بیرون کنم.
تمام تنم تب داشت.
دیدم نه اسماعیل هست نه صاحب.
به باغ رفتم و دیدم اسماعیل از پلکان پایین میآید.
نگاهش خیره بود، انگار روح دیده باشد.
بعد بیصدا رفت سرجایش خوابید.
هرچه این پهلو آن پهلو شدم خوابم نبرد.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بالا نروم.
آن دو، کاملا برهنه، در آغوش عرق کرده هم خوابیده بودند.
روز بعد اسماعیل از حاجی مرخصی گرفت تا سری به خانوادهاش در روستای نزدیک شهر بزند.
شب سوم باز بالا رفتم.
سر و صدایشان آنقدر بلند بود که ترسیدم دردسر شود، آمدم که بروم ولی صاحب متوجه حضورم شد.
برهنه بالای سرم آمد و مرا چسباند به دیوار اتاق.
نمیتوانستم نفس بکشم.
اشرف هم با سر و پای برهنه بیرون آمد.
-برو داخل.
-میخوام بدونم واسه چی داشتی ما رو دید میزدی؟
-گقتم برو داخل.
اشرف عادت نداشت به حرف گوش دهد.
صاحب برای اولین بار به اشرف اخم کرد.
-به خدا هیچی نمیگم صاحب ... قسم ...
-برو گمشو بخواب. اگه حرفی به حاجی بزنی خونت رو میریزم.
رفتم زیرزمین و شمد کشیدم روی سرم.
از ترس میلرزیدم.
کمی بعد صاحب هم پایین آمد.
میترسیدم بلایی سرم بیاورد، ولی نیاورد.
بعد صدای هق هق شنیدم.
نمیخواستم چنین بشود.
دلم اشرف را میخواست ولی نه آنقدر که تنها مردی که برایم محترم بود را اینطور شکسته ببینم.
روز بعد اسماعیل برگشت.
از صورتش مشخص بود زنش نتوانسته آنجور که اشرف صاحب را سیراب میکرد، تشنگیاش را رفع کند.
عصر سر و صدایی در خانه به راه افتاد.
حاجی با اسلحه قدیمی آویزان روی دیوار میخواست صاحب را بکشد و اشرف با چشمان گریان خودش را بین آن دو میانداخت.
سگها هم که در اسم برای حاجی بودند اما بزرگ شده دست صاحب، نمیدانستند طرف کدام را بگیرند.
صاحب بساطش را جمع کرد.
حاج خانم پا در میانی کرد که یک شب دیگر بماند، اما اشرف را پیش خودشان بردند تا دوباره اتفاقی نیفتد.
نیمههای شب کسی محکم دهانم را گرفت.
صاحب بود با یک تیزی و چشمان خون آلود.
سعی کردم داد بزنم؛ صدایم درنیامد.
با التماس به جای خواب اسماعیل ابرو انداختم.
یک لحظه در چشمانش تردید دیدم و خشمش فرو نشست.
نگاهش رفت سمت اسماعیل که خوابیده بود.
رفت بالای سرش.
با زانو نشست روی تخت سینهاش.
اسماعیل بیدار شد.
دست صاحب آنقدر قوی بود که صدایی از اسماعیل خارج نشود.
به آرامی گلویش را گوش تا گوش برید.
بعد هم بقچهاش را روی شانه گذاشت، به من نگاهی انداخت و رفت.
من تا صبح خودم را به خواب زدم، سعی کردم با فکر کردن به اشرف خودم را آرام کنم.
صبح زود حاجی و رانندهاش آمدند پایین تا صاحب را روانه کنند.
با سر و صدایشان وانمود کردم بیدار شدم.
قیافهام به قدری وحشت زده بود که از خواب پریدنم را باور کردند.
همان روز اشرف را فرستادند پیش پدرش.
من دیگر نمیتوانستم زیرزمین بخوابم.
حاجی دلش برایم سوخت.
اتاق اشرف را داد به من.
تا سه سال آیندهای که آنجا بودم سکونتگاه من اتاق اشرف بود.
لحظهای از آن سه سال نبود که اتاق بوی اشرف را ندهد.
بویی به شیرینی بهار نارنج.
بو و گرمای تن اشرف که به در و دیوار اتاق مانده بود مرا مجنون کرد.
هرچقدر خودم را روی تختی که اشرف روی آن میخوابید میکشیدم و خیس عرق، جانم از تنم در میآمد باز هم سیراب نمیشدم.
بعد از صاحب و اشرف، مردان کارگر جوان و مهمانان دختر زیادی به آنجا آمدند اما هیچکس نگاه نافذ صاحب و پاهای زیبای اشرف را نداشت.
هیچ زنی را ندیدم که جوری که اشرف صاحب را نگاه میکرد، به مردی نگاه کند و هیچ مردی را ندیدم که برای محافظت از پاهای زیبای زنی، دستانش را برای او فرش کند.
دیگر کسی در آن عمارت عاشق نشد.
و من تا ابد داستان آن عشق سوزان و عطر شیرین اشرف در خاطرم میماند و هیچ افیونی نمیتواند آن را از سرم پاک کند.
پایان
داستان و عکس از سیدامیرعلی خطیبی
۲۷ مرداد ۱۴۰۲