این نامه را با دستی لرزان برایت تایپ میکنم، لطفا تا انتها بخوان.
تو
که خودت میدانی مخاطب این نامهای
خواستم در جریان باشی بعد از تمام ماجراها و سکوت غم انگیزت
هنوز آفتاب شهرمان شدید است
جوری که هر روز ظهر که برای تنبیه خودم و فرار از غم زیرش قدم میزنم واقعا به حال مرگ میفتم.
هنوز نانهای نانوایی داغ است
جوری که دستان و بدنم را تا به خانه برسم میسوزاند و میلرزاند.
هنوز تپههای خاکی مانند سرسره لیز هستند
جوری که هربار که از روی لجبازی رویشان قدم میزنم تعادلم را از دست داده و دستان و ساعد و رگهایم خراش برمیدارند.
هنوز جلوی آینه سرویس بهداشتی به چشمان خودم خیره میشوم
و مثل روزهای غمناکام در گذشته، بغض گلویم را فشار میدهد ولی گریه نمیکنم.
هنوز از گریه کردن میترسم
میترسم باز گریههایم حوصلهت را سر ببرد و شماتتم کنی.
هنوز بخاطر بالا و پایین رفتنهای زیاد از پلهها و شیبهای بیپایان، زانو و رانهایم تا چند روز درد میگیرند.
هنوز شبها خواب تو را میبینم.
هنوز ...
اما تو نکته داستان را نگرفتهای!
دیگر وقتی میسوزم یا زخمی میشوم یا از سردرد رنج میکشم، تویی نیست که پماد سوختگی، چسب زخم یا ژلوفن سرخام شود.
تو نیستی که با اشتیاق بپرسی چه خوابی ازت دیدم
تو نیستی که بگویی ... سلام سلام.
تو نیستی
کاش بودی
کاش بیایی
اما حالا که نیستی و این را میخوانی
ببین نبودنت چه چیزی را از من میگیرد
بهتر است بپرسم نبودنت چه چیز برایم باقی میگذارد؟ هیچ جز یکسری روزمرگیهای پر از درد و خستگی که هیچ روحی درونشان نیست چون تو روح بودی و حالا زندگی من یک پوسته خالی غم انگیز و بیاهمیت است.
نمیخواهم نگران شوی
هر روز آسمان آبی و سیاه میشود برایم
ولی چشمانم نوری ندارند
نور چشمانم بودی
شاید وقتش باشد برگردی
برگردی و دوباره من مردی باشم که زنگ میزنم و تو میگی بفرمائید و من میگم ... عبارت جادویی.
فرستنده: سیدامیرعلی خطیبی
گیرنده: خودش خوب میداند.