سبیوگه
سبیوگه
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

لحظه نگاری ۰۱۷۰۱

یک بری روی تخت میخوابم. و کتاب را میگیرم دستم. بخار تلخی توی سرم میپیچد. انگار منشاءش آن فکری باشد که پیش تر از این توی سرم گر گرفته بود. "چرا انقدر تلخ و دوریم؟ چرا هیچ چیز مثل قبل نیست؟"بعد هم یه تلخیِ بی پدر و مادر میاید و مثل نارنجک دودزا فِسی میکند و سرم را پر میکند از تلخی و تلخی و تلخی..

کتاب را باز میکنم که بخوانم. داستان های تلخ خیلی برای ذهن های تلخ خوب است. به این فکر میکنم که کاش من هم یک روز داستان تلخی بنویسم. ساعتت را ببند به دستت. می بندم. صدای عقربه ی ثانیه شمارش گوشم را پر میکند‌. چقدر خوب شد این ساعت قدیمی را دادی درست کردند. هیچ چیز این قدیمی ها نمی شود. صدای نرمی دارد ثانیه شمارش.. حالم را خوب میکند.

یاد روز های دانشجویی میکنم. آن وقت ها که توی سرما می رفتم نمازخانه تا کمبود خواب های ده دوازده ساعتی را با یک چرتِ یک ربعه جبران کنم و به کلاس بعدی برسم. آن وقت ها که از سرما به خودم مچاله میشدم و شمارش میکردم که چه وقت سرما انگشت های پاهایم را میگیرد و جلوتر می رود، آن وقت ها برای اینکه در روز خوابم ببرد ساعت مچی ام را می گذاشتم درِ گوشم و روی تیک و تاک های منظمش تمرکز میکردم..بعد هم مغزم از بیخوابی خاموش میشد تا بعد سرِ یک ربع از خواب بپرد و به باقیِ بدبختی هایش برسد.

حالا میگذارم صدای عقربه های این ساعت قدیمی توی دنیای مدرن تکنولوژی بپیچد. مرا تسلی می دهد.

نمیخوانی؟ کتاب بیات میشود. می خوانم..ده صفحه بیشتر نخوانده ام.. که حالم بد میشود. معده ام حالی ب حالی می شود. دلم میخواهد بالا بیاورم. معده ام را.. فکرم را... دود های تلخِ توی سرم را. بلند می شوم بروم چاره ای کنم.

باز به آن دودِ تلخِ توی سرم لعنت می فرستم..

در اتاق را توی تاریکی باز میکنم و به تاریکی بیرون اتاق می روم..

نورِ کم جانی توی آشپزخانه روشن است..به دارو های بابا شبیخون میزنم. قرص را برمیدارم و با آب فرو میدهم. بعد از جرعه ی اول.. یادم می افتد چقدر تشنه هستم. بیخیال تهوعی می شوم که بعد از آب خوردن بهم دست میدهد. بطری را سر می کشم.چند قلپ آب که آدم را نمیکشد.

به امید اینکه اثری کند یک ابنبات زنجبیلی می اندازم گوشه ی لپم و دوباره به تاریکی اتاق پناه می اورم.

روی تخت می افتم.تندی زنجبیل گلویم را میسوزاند. انگار از قصد میخواهد کاری کند به سرفه بیوفتم. به سرفه میوفتم. بعد دلم میخواهد گریه کنم. گریه ام نمی آید. به سقف خیره میشوم.

دوست داشتی زمان به عقب برگردد؟ دوست داشتم برگردد. بروم به آن روز اولی که داشتم به وجود می آمدم. و نمی آمدم. باز زنجبیل توی گلویم میپرد. سرفه میکنم. آهسته. که مبادا کسی بیدار شود.چه غربتی دلم را میگیرد. باز دلم میخواهد گریه کنم. نمی کنم. یعنی نمی آید.

نگاه میکنم. تنهایی کنار دستم نشسته ، به ساعت گوش میکند.چه دنیای ترسناکی شده.گمان نمیکنم کسی منتظرِ فردا باشد.


تاریکیتنهاییتلخی
یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید