ویرگول
ورودثبت نام
سبیوگه
سبیوگه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

لحظه نگاری ۲۴۰۳۰۲

آن وقت های دور که دبیرستانی بودم روزهای زیادی پایم را توی یک کفش کرده بودم که الا و بلا باید برایم یک ماشین تحریر بخرند چون میخواهم نویسنده بشوم.اما نخریدند. قطعا که نخریدند. اصلا همان اولش هم که میخواستم پاهایم را در این کفش تنگ سمج فرو کنم میدانستم که از این اصرار ها چیزی گیرم نمی آید. اما باز میخواستم این کار را بکنم. که کردم. و با سرخوردگی تمام شد. بعد یک روزِ سرد دلشکسته که دیگر باورم شده بود این اصرار ها انتهایی ندارد و به جایی نمیرسد با خودم گفتم هر وقت که ماشین تایپ خریدم نویسنده میشوم. بعد،از انجایی که میدانستم ممکن است هیجوقت ماشین تایپ نخرم ، لبتاب راهم اضافه کردم. و گزاره این شد که هر وقت ماشین تایپ یا لبتاب گرفتم، نویسنده می شوم. حالا که رو به روی لبتاب نشسته ام و به نویسنده شدن فکر میکنم همه چیز خیلی غریب به نظر می رسد. ویرگول را باز میکنم. اما یادم می افتد از صفحه ی کاربری ام خارج شده ام و باز باید واردش بشوم. که کاری ندارد. شماره ی تلفنم را وارد میکنم تا پیامک کد ورود برایم بیاید که یادم می افتد سیم کارتم توی گوشی نیست. امید هایم به باد می رود. بلند می شوم که بدن خشکِ به صندلی‌ چسبیده ام خم و راستی بشود و هوایی تازه کند.در را که باز میکنم و بیرون میروم، یادم می آید دوی نصف شب است.
همه خوابند، من بیدارم و می آیم و جلوی باد سردِ یخی کولر می نشینم و به هفت دقیقه که ای باید در آن انتظار بکشم تا کار دستگاه تمام شود، فکر میکنم. هفت دقیقه خیلی ست و منتظر ماندت هم خوصله سر بر است. باد کولر هم سرد یخی ست و میدانم اگر جلویش بنشینم تا مغز استخوانم سرنا میرود و مریض می شوم.
با خودم فکر میکنم پس کی پاییز می آید؟ تا کی باید منتظر سرمای واقعی بمانم؟ بر میگردم توی اتاق. ترجیح میدهم این هفت دقیقه انتظار را روی تخت لم بدهم و نوشته ای را بنویسم که میخواستم پیش از این در ویرگول بگذارم. از بخت خوب صفحه ی ویرگول روی گوشی باز است. بعد با خودم فکر میکنم این نوشته های بی سر و ته صدمن یه غاز را چرا اصلا کسی باید بخواند؟
باز به خودم میگویم لازم نیست نگران ادم ها باشم. آنها خوب بلدند مراقب خودشان باشند و از محتواهای صدمن یه غاز دوری کنند. پس من می نویسم و مسئولیت انتخاب خواندن و نخواندن را به دوش خودشان میگذارم.
صدایی از دستگاه داخل پذیرایی می آید که گمان میکنم کارش را تمام کرده.
می روم تا خاموشش کنم. یادم می افتد هنوز کار دیگری هم برای انجام دادن دارد.
"از انتظار خسته ام اعظم" با خودم زمزمه می کنم و بعد نفس عمیق صدادار سکوت نشسته در خانه را برهم می زند.
باز باید منتظر بمانم. و باز بنویسم.

سب یوگهلحظه نگارینویسندهماشین تایپانتظار
یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید