ویرگول
ورودثبت نام
سبیوگه
سبیوگه
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

لحظه نگاری 40302


در تاریکی خیابان راه می رویم. تاریکی ای که با چراغ های گاه گاهی شهرداری کمی از آن زدوده شده بود. هنوز آنقدر دیر نبود که بگوییم پرنده در خیابان پر نمی زد، می زد. چند ماشین در چهار راه ایستاده بودند. یک دست فروش هم جلوی داروخانه ی همیشه باز و همیشه شلوغ محله بود که البته اینبار تویش را نگاه نکردم ببینم شلوغ هست یا نه. از چهار راه نیمه تاریک با درخت های کوتاه غم انگیزش رد شدیم. باهم بودیم. او کنارم می آمد و کمی جلوتر. با رفتاری مردانه و محافظه کارانه این طرف و آن طرف را هم با بی خیالی نگاهی می انداخت. می خواست مرد باشد اما هنوز کامل مرد بودن را بلد نبود. از چهار راه که رد شدیم به من گفت مراقب باشم که من با برو بابایی جوابش را دادم و بعد یادم افتاد که دوستانم گفته بودند باید بگذاری گاهی مراقبت باشد تا مراقبت کردن را یاد بگیرد. آنی پشیمان می شوم و بعد این حس پشیمانی عصبانی ام می کند. از این مراقبت ها و مراعات کردن ها خسته ام. در دلم میگویم دفعه ی بعد حتما می گذارم از من مراقبت کند و برو بابا تحویلش نمیدهم. باز شوری در دلم می افتد که نکند دفعه ی بعدی در کار نباشد ؟
دو قدم آن طرف تر که می رویم دنبال مغازه ی مورد نظرمان میبینیم که بسته است. و در آن قسمت خیابان که تاریک تر است به جز یک مغازه ی کوچک سیگار فروشی نوری به چشم نمیخورد، پرنده ای هم پر نمی زند. مرد سیگار فروش هم پشت پیشخان بلندش نشسته است و سرش را آنقدر در گوشی اش فرو برده که به جز دایره ی کله ی تاسش چیزی چشمت را نمی گیرد. نگاهی به فندک ها می اندازم، از دور، بر میگردم. بر میگردیم و من هم خیال سوزاندن چیز هایی را که با نخریدن یکی از آن فندک ها در ذهنم رنگ می بازد دور می اندازم.
می رویم به همان مغازه ی سر نبش چهار راه . مغازه ای که تویش به جز چیز های بدرد نخور انگار چیزی ندارد . خدا خدا میکنم دلستر شیشه ای داشته باشد. همان که من میخواهم. به قیافه اش که نمیخورد.در یخچال بزرگ پشت شیشه اش چیز دندان گیری به چشم نمیخورد. تعداد انگشت شماری شیر و خامه و پنیر و شیر کاکائو.
چاره ای نیست. تا چشم کار میکند دیگر مغازه ها ی دور و بر بسته اند. ساعتم را نگاه میکنم. چند دقیقه تا دوازده مانده است. در دلم میگویم لابد همه ی این مغازه دار ها زودتر به خانه رفته اند تا وقتی بعد از نیمه شب به دیو تبدیل می شوند، کسی نبیندشان. بیچاره خانوده هایشان.. به این فکر میخندم. باز میترسم کسی خندیدن به دلیلم را ببیند و فکر کند دیوانه ام .
توی مغازه که میرویم. بوی وانیل توی هوا شناور است و بخاراتش به صورت ما میخورد. بعد متوجه می شوم که مغازه دار خسته پشت پیشخان نشسته است و ویپ میکشد. لابد با اسانس وانیل. اسانس است یا طعم ؟ یادم بود ، اما حالا یادم نمی آمد که اسم آن چیز هایی که در ویپ میریزند چیست. مرد خسته است. انگار از صبح خودش پای صندوق بوده و حالا یک شیفت اضافه تر بهش داده اند. لبخند نمیزند. سرش توی گوشیش مانده و به ما توجه نمیکند. ماهم توجهی نمیخواهیم. یک راست به سمت یخچال نوشابه ها می رویم و لیموناد را بر میدارد. با یک نوشیدنی شیشه ای دیگر مخصوص خودش. آخر چه کسی دوازده شب می آید و نوشابه میخرد؟؟
میپرسد چیزی نمیخواهم که میگویم آن چیزی را که میخواهم ندارد. پس چیزی نمیگیرم. مغازه دار بعد از اینکه میبیند تصمیم هایمان قطعی ست و خرت و پرت ها را روی پیشخوان گذاشته ایم به ناچار بلند می شود. با خودم میگویم نکند شنیده باشد که این پسرک داشت به من میگفت از این مغازه سر نبشی خوشش نمی آید ؟ نگاهش میکنم. اما مرد آرام است.کمی چاق است و لباس روشنی پوشیده. ریش هایش هم نامرتب است. اما به حال ما که فرقی نمیکند. حساب میکند و کارت می کشد.در کمال تعجب هردویمان ، مودب و خوش اخلاق است. آنهم در این وقت از شبانه روز. شب بخیری میگوید و باز روی صندلی می نشیند.
ویپ کوچکش را دست میگیرد و در گوشی اش فرو میرود. شاید این هم روشی است که او برای نامرئی شدن به کار میبرد. در یک مغازه ی کوچک درب و داغان، در یک نیمه شب که نه سرد است و نه گرم.

نیمه شبسبیوگهلحظه نگاریتمرین نوشتنمرد
یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید