سبیوگه
سبیوگه
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

لحظه نگاری 27601



حالت جا آمد عزیز من؟نفسی تازه کردی؟
حالا باید برگردی به همان جهنمی که در آن بودی.
روی زخم چشم‌هایم دست میگذارم و پلک هایم را می مالم. تصویر ها زنده می شوند. خاک بر سرت که هنوز این هارا میبینی . با چشم های بسته. نفس عمیقی میکشم. میگویم درست می شود. تصویر ها همیشه پشت پلک ها نمی مانند. می روند و می آیند. باید بس کنی.
از پنجره صدا می آید انگار تکان می خورد. آخر های تابستان انقدر باد نمی آید که پنجره را تکان بدهد. تق و تق. انگار توی جای خودش لق می زند. حکما کار چیز دیگری ست. همان چیزی که زمین را تکان میدهد. خانه را.
پنجره از تکان می افتد و تق تق قطع می شود. باز سکوت. یک تیک کوچک هم از تلوزیون می آید. امگار چشمک می زند. بعد هرچه بیشتر در سکوت فرو بروی. همه چیز آرام تر میشود. صدای عبور برق از سیم ها هم به گوشت میخورد.
تق تق تق. باز انگار کسی به پنجره می زند. از دور دست تر. از توی اتوبان ماشین ها رد می شوند و صداشان می آید. کاش من هم یکی از ماشین های درحال عبور از اتوبان بودم. الان ساعت خوبی برای رانندگی ست. تق تق پنجره می افتد.

باز سکوت می شود. منتظر میشوم باز پنجره در بزند. شیشه اش تیکی صدا میدهد.

نشسته ام‌ سکوت را می نویسم. حالا باز صدای عبور برق از توی سیم ها می آید. یک ویزِ نرم. ک لامپ راهم روشن کرده. و یخچال را هم.

بعد صدای نفس من می آید. و شکمم غری میزند که لابد گشنه ست.

چشم هایم هنوز میسوزد. دلم میخواهد پلک هایم را هم‌بمالم. مقابل این وسوسه مقاومت میکنم. یادم می افتد برای چشمم قطره هم آورده ام. تو میروی بیاری‌اش عزیز من؟ دور است. داخل کیفِ سیاه توی اتاق افتاده.فکرم‌میرود پیش لباس های شسته..کی پهنشان کرد؟ فکری بودم بروم بگیرم پهنشان کنم. یادم شد.

به این فکر میکنم که بعدا که این متن را بخوانم پر از غلط های تایپی باشد. ولی. میدانم که باز نخوانده ارسالش میکنم.

پنجره دیگر تق تق نمیکند.ولی چشم هایم همچنان میسوزد.‌و برق ویز میکشد. پنجره کمی‌میلرزد. دارم حساب میکنم که با این اوصاف. اگر به جای اتوبان کنارِ ریل راه آهن خانه داشتیم‌ چه میشد.
اگر اینجا خانه ی من بود چه میشد؟
کاش فردا کمی بیشتر باد بیاید عزیزجان.و من هم کمی بیشتر کتاب بخوانم.برو مداد بیاور. این کتاب از آن کتاب هایی ست که باید با مداد بخوانی‌اش.
بعدتر. پشیمان می شوی از اینکه پولی که میتوانستی جمع کنی و طلا بگیری دادی همه اش را کاغذ پاره های شیرازه شده گرفتی.
باز چشم هایم می سوزد. به مردنم فکر میکنم. منتظرم باز پنجره در بزند. سوزِ سرما میخواهم. کاش بیاید مرا دعوت کند برویم باغش توی تفرش. آنجا ممکن است تا الآن پاییز شده باشد.

چپ اندر قیچی می نویسی.


می نویسم تا خوابم ببرد. منتظرم.از آن اولش که روی تخت، جنازه ی بی روحم را رها کردم و به کلمه آمده ام.

منتظرم تا مثل دیشب بین نوشتن خوابم ببرد و یکی در میان کلماتم تایپ شده و نشده.. چشمانم برود و بیاید و ارسال را بزنم. بعد منتظر بشوم تا وسط خواب های شله قلمکاری، طفلِ فضولِ پایینی بیاید و برای صبحانه ای که هیچوقت خدا نمیخورم بیدارم کند.تا پدرم سگ‌بشود.

بعد تصور میکنم که هوای قم چطور است. نمیدانم چرا قم به ذهنم می آید. ولی می آید.نباید خیلی هم با تهران فرق داشته باشد.

معذب می شوم. و چشم هایم تلو تلو میخورند روی صفحه.. پلک هایم‌را که روی هم‌نگه میدارم. نبضی توی سرم می پرد.

پنجره باز در میزند. تق تق تق تق تق تق

پشت سرهم. پر تکرار. احتمالا خانه هم باز لرزیده.

دلم میخواهد پنجره را باز کنم تا باز آسمانِ تاریک شده را ببینم.

همان قاب چند ضلعی کوچک را.

بعدش میخوابم. قول میدهم.

چشم هایم.

روی هم می رود.

یادم می افتد که وقتی خوابت می آید. خوابیدن چه نعمت شیرینی ست.

‌میخوابم.

تق تقتاریکیسبیوگهلحظه نگاریشب
یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید