وکتور کمی در خانه این طرف و آن طرف می رود. صدای جمعیتِ متراکم در خانه آزارش می دهد. به اتاقش می رود و کمی هم طول و عرض کوچک اتاق را گز میکند. از این مهمان های ناخوانده بدش می آید. در واقعريال از همه ی مهمان ها بدش می آید. چه خوانده، چه ناخوانده. از پشت در بسته هنوز هم صدایشان به گوشش می رسد. کلافگی در شکم وکتور وول می خورد، از مسیر نایش بالا می رود و همراه جریان تند شده ی خونش گرما را به صورتش می رساند، گوش هایش را سرخ میکند و به مغزش که میرسد عصبانیت را فعال میکند. اما در وکتور عصبانیت جور متفاوتی است، مثل یک دینامیت روشن نیست که هر لحظه ممکن باشد بترکد، مثل یک پنکه است. یک پنکه که اتصالی داشته باشد. باد تند بزند، و کمی هم جرقه به اطراف بپاشد. پنکه روشن می شود.
وکتور خم میشود و کوله ی نیمه خالی اش را از روی زمین بر میدارد، چند کتاب توی آن می اندازد، چند کاغذ و یک مداد. درش را نیمه می بندد و با قدم های تند شتابانش به سمت در می رود. آنقدر از کلافگی گرمش شده و گونه هایش گل انداخته که تقریبا یادش رفته اواسط پاییز است. اما کاپشن روی جا رختی سر بزنگاه، سرمای هوا را به یادش می اندازد. وکتور کاپشن را توی کوله می چپاند و آن را روی شانه می اندازد و در حالی که سرش را پایین انداخته تا گوش ها و گونه های سرخش توجه کسی را جلب نکنند، از در خانه بیرون می رود.
سرما که به گونه هایش میرسد ، انگار همه چیز یک پرده آرام تر می شود، رنگ ها یک پرده کمرنگ تر می شوند و تحمل همه چیز بسیار آسان تر. به آرامی دوچرخه اش را از کنار دیوار بر میدارد و مسیر جنگلی را پیش میگیرد تا به مقصدی برود که تا همینچ چند لحظه ی پیش که در خانه را بهم میزد برایش برنامه ای نریخته بود. پایش را روی رکاب می گذارد؛ چرخ ها به راه می افتند. چرخ ها با سرعت آرامی به حرکت در می آیند و در جاده دور خود می گردند و هر از گاهی با رد شدن از روی برگ نیمه جانی، خش و خشی سر میدهند که بیانگر حال خوشِ پاییز است. وکتور، رکاب میزند. می رود و می رود و می رود.
و به کوره راهی میپیچد که در ابتدایش تابلویی زده و نام روستا را با دست خطی معمولی زمزمه می کند. تابلویی روستایی، دست ساز و چوبی که به تنهایی شرح روستای قدیمی را حکایت میکند. دوچرخه مثل حیوان رام شده ای کوره راه را پیش میگیرد، در سکوت به آرامی جلو میرود. راه، باریک و سبز است. و از هر طرف آن درختی و بوته ای سر بلند کرده اند و در چند متری سطح زمین، یکدیگر را در آغوش کشیده اند تا طاقی سبز بسازند و مسیر را خنک تر کنند. مسیر میرود، میرود و آنقدر میرود تا اولین خانه روستا نمایان می شود و بعد از آن چند خانه ی دیگر که آن روستای کوچکِ ده خانه ای را می ساختند. وکتور جلو می رود و در قرمز رنگی را می زند.
البته ضربه آنقدر ها محکم نیست که در نیمه بسته باز شود، یا کسی که در خانه است، صدای در زدن را بشنود، اما در تکانی میخورد تا به وکتور بفهماند باز است و برای وارد شدن کافی ست در را هلی بدهد. وکتور در راه هل میدهد و در با تکان و صدای خفیفی باز می شود.از دوچرخه پیاده می شود و با دوچرخه ی خسته و از نفس افتاده اش وارد حیاط میشود.
جلوتر می رود و دوچرخه را در گوشه ای به دیواری تکیه می دهد. و آن وقت است که سر و کله ی مالما پیدا می شود. مرد ارام و پا به سن گذاشته ای که در این ده دور افتاده، قهوه درست میکند و کتاب میخواند و هنوز صفحه های گرامافون در خانه اش پیدا می شود. حالا با لباس سبز رنگ و رو رفته و شلوار قهوه ی روشنی در مقابل در ورودی خانه ایستاده و وکتور را نگاه میکند. بی مقدمه می گوید: خوب شد امدی. بیشتر از یک فنجان قهوه دم کرده بودم.
وکتور با خودش فکر کرد که مالما حتما میدانست او قهوه دوست ندارد اما شاید چاره ی دیگری نداشته. این روز ها چیزی برای نوشیدن پیدا نمی شود. حرفی هم برای گفتن.
برای همین بی صدا وارد می شود و کیفش را کناری میگذارد و تنها کتاب خسته و از ریخت افتاده اش را برمیدارد که چند روز پیش از مغازه ی کتاب های دست دوم در شهر گرفته بود. پشت میز لنگ سبز رنگ و از ریخت افتاده می نشیند و به در باز مانده خیره می شود. دری که بعد از او بار ها خوای خنک پاییز از آن داخل شده و از پنجره ی دیگری بیرون رفته است. وکتور خیره می ماند. و کتاب را همانطور که دستان مبهوتش نگه داشته، ورق می زند. متوجه می شود در اتاق صدای دیگری نیست. اتاق پر از سکوتی دلنشین است سکوتی که مثل آب همه چیز را در خود حل میکند. صدای گذاشتن فنجان روی پیشخانِ کنار گاز، تق و تق جزئی مالما که سعی میکند قهوه را بدون آنکه ذره ای از آن هدر شود داخل فنجان ها بریزد، صدای ورق خوردن کتاب در دستان بی رمق وکتور، صدای پای گنجشک هایی که روی درخت بید حیاط می نشینند و بر میخیزند و گه گاهی جیک جیک کوچکی میکنند تا بگویند کجا هستند. همه ی این ها در سکوت آرامش بخش اتاق به آرامی حل می شوند.و زمانی که حل می شوند طعم بکرشان طور دیگری زیر زبان می ماند.
مالما به آرامی با دستانی لرزان دو فنجان قهوه را روی میز میگذارد. پیش صندلی دیگر رو به درِ باز می نشیند و به درخت بیدِ کوچک خیره میشود. و بعد میگذارد تا سکوت بیش از پیش در اتاق بریزد و جاری شود و تمام سوراخ ها و حفره های آن را پر کند و گاه با صدای کوچکی ابهتش بر هم بخورد.
کمی از صدای باد می ماند، ورق خوردن کتاب، جابجا شدن فنجان ها و صدای پر زدن کنجشک های کوچ، بر درخت بید حیاط.